شب جمعه بود كه به خونه عمهم اينا رفته بوديم . من بودم و عمهم و دختر عمههام . قرار بود بابام اينا هم بيان . داشتيم تلويزيون تماشا ميكرديم كه تلفن زنگ خورد . عمهم به سمت تلفن رفت تا جواب بده . گوشيو ورداشت . بابام بود كه خبر داد : « من نميام ، بايد تا صبح تو شركت باشم . يه سري به خان جان بزن . مريض احواله . برو پيشش » عمهم گفت : « داود بمون پيش مژگان و مرجان . نميخوام تنها باشن » منم گفتم باشه . خلاصه عمه رفتو ما سه تا مونديم . مرجان گفت:« مژگان اون فيلم ترسناك رو بذار نگاه كنيم » منم گفتم : « باشه بذار ببينيم » ده دقيقه از فيلمو ديديم كه تلفن بازم به صدا در اومد . اينبار عمه بود . گفت : « بچهها خان جان سرما خورده . من تا صبح بايد پيشش باشم » رفتيم سراغ فيلم . همين طور كه رفته بوديم تو بحر فيلم ، يهو رسيد به جای حساسش که مرده داشت از زنه لب ميگرفت . من جستي زدمو كنترلو ورداشتم و زدم جلو . مژگان گفت: « اه بابا چقدر ضد حالي تو !؟!!» خودمم دلم ميخواست ببينم ولي روم نشد . دراز كشيده بودم داشتم فيلمو ميديدم كه ديدم مرجان پامو داره ناز ميكنه . گفتم : « مرجان نكن بذار ببينيم چي ميشه » گفت: « اون جائي رو كه بايد نگاه ميكردی ، نگاه نكردی . بقيهش چرته » گفت: « خوشت مياد پاهاتو بمالم ؟ » منم از خدا خواسته گفتم: « آره . بدم نمياد هر كاري دوست داري بكن » كه ديدم مژگان اومد و گفت: « من خوابم مياد » گفتم:« خوب برو بخواب » گفت: « آخه ميترسم » گفتم: « بچه شدي؟! » گفت: « پيشم بخواب ديگه » گفتم: « باشه » مرجان هم گفت: « منم ميترسم » گفتم: « باشه ... شما كه ترسوئين چرا فيلم ترسناك ميبينين؟!! » دراز كشيديم . گفتم مژگان چراغا رو خاموش كنه . چراغا رو خاموش كرديم و خواستيم بخوابيم كه ديدم دست يكي تخمامو گرفت . گفتم: « آی ! چيكار ميکني ؟! » ديدم دستا دو تا شد . كير ماهم ديگه تو اون شرايط ميدونين كه...- آي داود جوون . داود منو بخور ... منم يواش يواش داشت خوشم ميومد . دستمو بردم تو دامن مرجانو پاهاشو ماليدم . صداي آه و واهش در اومد . منم بيشتر داغ كردم . بعد مژگان دستشو كرد تو بيژامهم و كيرمو مالوند . وقتي ديد كيرم خيسه ، يههو شيرجه زد زير پتو . شلوارو شرتمو در آورد و كيرمو با ولع خورد . ديگه گيج شده بودم . نميدونستم به كدوم برسم . از اين طرف مژگان داشت زير پتو واسهم ساك ميزد از اون طرفم مرجان داشت ازم لب ميگرفت . منم ديدم دارم عقب ميوفتم رفتم طرف سينه هاي مرجان . از رو پيرهن مالوندمشون كه يهو به مژگان گفتم: « مواظب باش آبم داره مياد ها... » سريع ته كيرمو گرفتو مانع شد . بعد رفت از تو اتاقش يه اسپري آورد و زد به كيرم . ديگه هيچي حاليم نبود . به مرجان گفتم دراز بکشه . دامنشو زدم كنار و رفتم به سمت شرتش . خيس خيس بود . از رو شرت يه كم كسشو ليس زدم . حسابي آه و اوهش دراومده بود . از پائين هم مژگان داشت كيرمو كه بيحس بود ماهرانه ميخورد و هي خيسش ميكرد و ميمالوند . شرت و پيراهن مرجانو در اوردم و لخت لختش كردم . دراز كشيدم روش طوري كه مژگان بتونه كيرمو بخوره . سينههاي مرجانو حسابي مالوندم . واي كه چه پستونائي داره . كل سينههاشو به دقت ليس زدمو مالوندم . بعد كيرمو از مژگان گرفتمو گذاشتم لاي سينه هاي مرجان . بعد سينههاي خيسشو به هم چسبوندم و كيرمو لاي اونا چپوندم . مرجان خيلي خوشش ميومد . بعد كيرمو دادم دست مرجان و رفتم سراغ مژگان . شلواركشو از پاش در اوردم . بعد شرتو بليزشم به ترتيب در اوردم . داشتم با كسش ور ميرفتم كه ديدم تو عالم خلصهس: - آي داود كير ميخوام . پنجتا انگشتتو بچپون توم ... با ترس انگشت اشارمو كردم تو ؛ واي چه تنگ بود . به زور كردم تو . نميرفت . كه يهو رفت تو . صداي جيغ مژگان کل اتاقو لرزوند: - آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآااايييييييييييييييييييييييي ... منم وقتي ديدم لذت ميبره انگشتمو آروم عقب جلو ميبردم كه متوجه شدم دستم قرمز شده . به مژگان گفتم . فوري رفت تو حموم خودشو بشوره . رفتم سراغ مرجان كه داشت با كيرم حال ميكرد . كيرمو از دهنش كشيدم بيرون . بليزمو از تنم در آورد . بهم مزه داده بود . دوست داشتم پرده مرجانو هم پاره كنم . خوابوندمش . پاهاشو بردم بالا . گذاشتم رو شونه هام . كيرو فرستادم تو . نه انگار از پرده خبري نبود . چه كس تنگي . به زور ميچپوندم تو و به زور مياوردم بيرون . رفتو برگشت كيرمو سرعت دادم . مرجان لحاف رو تختو ميكشيد و ميگفت: « اي واي جووووووون » من از اينكه ميديدم مرجان لذت ميبره بيشتر لذت ميبردم . ديدم مرجان داره ديگه ارگاسم ميشه . داشت از هوش ميرفت كه مژگان سر رسيد . كيرمو در اوردم رفتم پيش مژگان . روي دست و پا نشوندمش . خودمم رفتم سمت كونش . كمرشو با دو تا دست محكم گرفتم . كيرمو کردم تو كس اكبندش . - واي داود بكن تو ...به ارومي كيرو تا نصفش بردم تو . ديدم داره صداش در مياد . فرياد زد: « بسه ...» يكي-دو بار كه كيرمو تا نصفه بردم تو كسش ، يواش يواش خودشم همكاري ميكرد و عقبو جلو ميومد. _ اي آي چه كلفته ؛ واااااااي.. ديدم داره بيحال ميشه . نگاهم رفت سمت مرجان كه داشت مارو نگاه ميكرد و با چوچولش بازي ميكرد . همين طور كه عقبو جلو ميرفتيم ديد كيرم خيس شد . فكر كردم ابم اومد ولي فهميدم كه مژگان ارگاسم شده و بي حال رو تخت آروم گرفت . كيرمو درآوردم . مرجان اومد . مژگانم پشت سرش اومد . دو تائي افتادن جون كير ما . مرجان تخمامو ميكشيد و ميكرد تو دهنش . مژگانم كيرمو ميخورد كه احساس كردم داره آبم مياد . كيرمو در آوردم دادم دستشون . يهكم مالوندنش تا آبم پاشيد رو سينه و صورتشون . بعد از هم لب گرفتيمو رفتيم حمومو اومديم مثل جنازه ولو شديم رو تخت تا خود صبح . صبح كه بيدار شدم ديدم مرجان رفته حموم و مژگان داره ريختو پاش ديشبو جمع ميكنه . ديد بيدار شدم گفت: « داود بيدار شدي ؟ » اومد طرفم يه لب جانانه گرفتيم و پاشديم اتاق خوابو جمع و جور كرديم .
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment