Tuesday, October 21, 2008

مريم و دختراش

حدود دو سال پيش يه روز تو ماشين بودم كه تلفنم زنگ خورد . شماره آشنا نبود . وقتي جواب دادم ديدم از اون طرف خط يه زن شروع كرد صحبت كردن . معلوم بود اشتباه شماره گرفته . بعد كه فهميد گفت: ببخشيد ميخواستم به دوستم زنگ بزنم .
گفتم: خوب منم باهات دوست ميشم .
گفت: نه با دوستم كار دارم . ازش پول ميخوام . گرفتارم .
بعد فهميدم كس و شعر ميگه . منم مخش رو زدم . گفت: من پول لازم دارم ، بهم ميدي ؟
گفتم: به چه حسابي؟ من نه تو رو ميشناسم ، نديدم ؟!
گفت: خوب اسمم كه مريم . بعدشم ميام پيشت . من رو ببين .
گفتم: فقط ببينم ؟
گفت: نه بابا تو پول بده ، منم راضيت ميكنم .
خلاصه ميكنم ، قرار گذاشتيم . اومد خونه من . من اون موقع تنها زندگي ميكردم . هيچي ، ديدم يه زن ۴۰-۴۵ ساله جلوم ايستاده . روم نشد پس بزنم . با بدبختي كس و كونش رو گائيدم ، ولي اصلا به من حال نداد . آخرشم با ۱۰۰۰۰ تومان راهيش كردم ، رفت .

ولي دست بردار نبود . هر روز زنگ ميزد و يه ساعت كس و شعر ميگفت . خواركسه اداي دختراي ۱۴ ساله رو از خودش درمياورد .

اين كار ادامه داشت تا اينكه چند ماه بعدش براي انجام كاري ميخواشتم برم شمال . دقيقا ميدان آزادي بودم كه زنگ زد و گفت: كجايي ؟
گفتم: آزاديم و دارم ميرم شمال .
گفت: بي معرفت خبر ميدادي ما هم باهات ميومديم .
گفتم: مگه تو چند نفري ؟
خنديد و گفت: من يه نفرم ولي دو تا دخترامم ميومدن . عكس دختراش رو ديده بودم . بد چيزي نبودن . بزرگه كه اسمش فريده بود طلاق گرفته بود . ۲۹ سالش بود و منم بدجوري تو كفش بودم . ادامه دادن با مريمم به اين بهونه بود تا بتونم يه بار دختراش رو بكنم . كوچيكه هم كه اسمش نگار بود و ۱۸ سالش بود . از اون مادر قحبه‌هاي روزگار بود .

قرار شد برم دنبالشون و با هم بريم . منم شمال جا داشتم و خيالم راحت بود . وقتي از نزديك ديدمشون از تو عكس خيلي قشنگ‌تر بودن . تلفني باهاشون حرف زده بودم . رو همين حساب يه كم راحت بودن . ساعت ۱۰ شب رسيديم شمال . تو راه چه‌ها گذشت ، بماند كه داستانم طولاني نشه . سر راه غذا گرفتيم و رفتيم ويلا (بابام اونجا يه ويلاي كوچيك داره) . مريم خيلي زود مانتو خودش رو در آورد . بعد به دختراش گفت : شما هم لخت شيد .
خنديدم گفتم: بابا لخت شدن براي آخر شبه .
گفت: بچه پررو منظورم مانتو بود . تازه فقط ميتوني من رو لخت كني .
نگار پريد وسط حرفش و گفت: اگه بخوايد شيطوني كنيد...
فكر كردم ميخواد ضد حال بشه گفتم: چي كار ميكني ؟
گفت: هيچي . اگه قرار شد با مامانم كاري كني ، اول بايد جلوي ما باشه ، بعد با ما هم همون كار رو بكني .
فريده زد زير خنده و گفت: راست ميگه .
مريمم اخماش رو كرد تو هم و گفت: خيلي لوسيد .
نگار گفت :همينه كه هست . نميخواي ، صبح برگرديم .
مريم ديگه هيچ راهي نداشت . منم گفتم: اي بابا ! دو روز اومديم مسافرت ، چقدر سخت ميگيريد !
مريم گفت: به تو كه بد نميگذره . حالا فريده زنه ولي اين پدر سگ نگار چي ؟
اونم با پررويي تموم گفت كون كه زن و دختر نداره !!
فريده هم تائيد كرد .

بعد از نيم ساعت جروبحث قرار شد كه اون سه تا با شرت و كرست ، منم با شرت بشينيم شام بخوريم . وقتي همه لخت شدن ، از شدت حشر نفهميدم چه جوري شام خوردم . مريم هم همش خودش رو مي‌ماليد به من .

بعد شام رفتم تو حياط به بهونه كار داشتن از تو ماشين اسپري رو برداشتم (من هميشه مجهز سفر ميكنم) ، خالي كردم رو كيرم .

بعد رفتم تو ديدم مريم و فريده نشستن روي مبل دونفره جلوي تلويزيون و فيلم ميديدن . به زور خودم رو جا كردم وسطشون . دستام رو انداختم دور گردنشون . تو يه دستم يكي از پستوناي مريم يه دست ديگه هم يكي از پستوناي فريده . يه لب از مريم گرفتم و ديدم انگار ناراحته . بهش گفتم: بابا بعد از مسافرت همه چي تموم ميشه و من فقط مال خودتم .
خر كيف شد يه لب ديگه بهم داد . بعد يه لب از فريده گرفتم كه نگار هم از تو اتاق اومد بيرون . گفت: كوني ها پس من چي ؟
بعد اومد رو پاي من نشست . بهش گفتم: به تو ياد ندادن به بزرگترت پشت نكني؟
برگشت رو به من رو پام نشست . پستوناش قشنگ جلوي صورتم بود . يه لبم از نگار گرفتم . خيلي با حال لب ميداد گفت: پس پستون من رو چه جوري ميخواي بگيري ؟ تو كه دو تا دستت بنده !
گفتم: دهنم كه آزاده .
پستونش رو باكرست كرد تو دهنم .گفتم: من هلو با پوست نميخورم .
خنديد و خودش كرستش رو باز كرد . عجب پستونايي داشت . منم شروع كردم به خوردن . دستام هم ديگه تو شرت مريم و فريده بود . داشتم كسشون رو مي ماليدم . بعد نگار رو فرستادمش پائين گفتم: حالا تو . آبنبات بخور .
بعد پستون مريم رو كردم تو دهنم . نگار هم شروع كرد ساك زدن . با اين كه دختر بود ، معلوم بود حرفه ايه . چنان كيرو تخمام رو ميكرد تو دهنش كه تخمام درد گرفته بود . بهش گفتم: بابا ، يواش‌تر .
مريم رفت پائين . به نگار گفت: برو كنار نوبت منه .

منم پستوناي فريده رو ميخوردم . فريده هم بعد از چند دقيقه برام ساك زد . من رو زمين به كمر خوابيده بودم . فريده كيرم رو مي خورد ، مريمم تخمام رو ليس ميزد . نگار اومد بالاي سرم . كسش رو نزديك دهنم كرد . فهميدم چي ميخواد . براش يه كم كسش رو خوردم . دادش رفته بود بالا . زياد طول نكشيد بعد از ۳-۴ دقيقه اورگاسم شد . بعد يه كم كس مريم رو خوردم . بعد مريم رو نشوندم روي كيرم و كس فريده رو خوردم . بعد كه مريم رو بلند كردم ، بلند شدم . به فريده گفتم: نوبت تو .
گفت: من حاضرم .

نشوندمش لبه مبل . ايستادم بين پاهاش . كسش تنگ تنگ بود . خودش ميگفت از موقعي كه طلاق گرفته بوده تا حالا نزديك يك ساله كه كسش دست نخورده و من اولين نفر بعد از شوهرش بودم كه كسش رو ميگائيدم . معلوم بود داره كيف مي كنه . همش داد ميزد: بده ! كير بده ! هوس كير كرده بودم !! كير كلفتت رو بكن تو كسم !

منم با خيال راحت براش كسش رو مي كردم . بعد از چند دقيقه نگار هم دوباره به جمع ما پيوست و ميگفت: سرم كلاه رفت ، من رو نكردي .

بعد به پيشنهاد فريده يه كاري كرديم كه به من خيلي حال داد . مريم رو زمين رو كمر خوابيد ، نگار كنارش چهار دست و پا رو زمين موند . بعدشم فريده رو زمين رو كمر خوابيد . من بايد اول كيرم رو ده بار تو كس مريم عقب جلو ميكردم ، بعد تو كون نگار ، بعد دوباره كس فريده .

بازي شروع شد . ده بار مريم كه تموم شد كيرم رو كردم تو كون نگار . معلوم بود قبلش زياد كون داده چون كيرم راحت رفت تو . خودشم وارد بود . خودش رو شل كرده بود كه دردش نياد . ولي عجب كوني داشت . كيرم رو كه ميكردم تو كونش سوراخ كونش رو تنگ ميكرد . خيلي حال ميداد . منم پستوناش رو مي ماليدم . بعد رفتم سراغ فريده . كس فريده خيلي قشنگ بود . هنوز كسي به اون قشنگي نديدم .

بار دوم كه شروع شد مريم اورگاسم شد و از دور خارج شد . كون نگار هم حسابي گشاد شده بود ولي مادر جنده مي گفت: بيا كيرت رو بكن تو كسم .
ولي من زرنگ تر از اين حرفا بودم . با دستم براش چوچولش رو ماليدم تا اونم اورگاسم شد . بعد موند فريده . بهش گفتم: ميخوام كيرم رو تو كونت جابدم .
گفت نه خيلي درد داره ، فكر كردي منم مثل نگار كونم گشاده ؟

با هر زوري بود كيرم رو كردم تو كون فريده . ولي كون نگار با همه گشاديش يه چيز ديگه بود . بعد دوباره كسش رو كردم . به چند مدل كس فريده رو گائيدم . مدلي كه خيلي بهم حال داد ، من رو زمين خوابيدم ، فريده نشست رو كيرم ، بعد خوابيد روم . منم شروع كردم حركت دادن كيرم تو كس فريده . مريم و نگارم لخت خوابيده بودن و ما رو نگاه ميكردن و كس و شعر ميگفتن .

صداي فريده كه بلند شد احساس كردم منم دارم ارضاء ميشم . يه كم خودم رو نگه داشتم . بعد كه فريده اورگاسم شد سه تاشون رو نشوندم كنار هم و آبم رو ريختم روي پستوناشون و بعد اونا با دهنشون كيرم رو تميز كردن .

چهار روز شمال بوديم و كلي حال كرديم . هم سكس گروهي . هم سكس انفرادي . ولي نگار يه مادر جنده به تموم معنا بود . جلوي مامانش كس و شعر هايي مي گفت كه من خجالت ميكشيدم . هر موقع مريم رو ميكردم به من ميگفت بابا . هر موقع كه فريده رو ميكردم به من ميگفت شوهر خواهر عزيزم و هر موقع خودش رو ميكردم به من ميگفت شارژر . يه بارم به مريم گفت: من مال كدومام ؟
مريم نفهميد گفت: يعني چي؟
گفت: من رو از كي حامله شدي ؟ آخه كس من و فريده شبيه هم نيست...
بعدم با خنده گفت: البته كس من خيلي قشنگ تره و كلي كس و شعر ديگه .

اميدوارم بازم بتونم باهاشون سكس داشته باشم . البته مريم نه ولي نگار و فريده خيلي با حال بودن .

Thursday, February 01, 2007

سلام مي خواهم اولين داستان سكسي خودم را كه با زنداييم اتفاق افتاد براي شما بنويسم. راستش من 3 تا دايي دارم . دايي كوچكترم ازمن 2 سال كوچكتر است و ما با هم خيلي خوب هستيم. دايي وسطي من تازه عروسي كرده بود و چون از خود خونه اي نداشتند خونه پدرش زندگي ميكرد. يعني خونه پدربزرگ من و دايي كوچك تر من هم كه حالا زود بود زن بگيره با باباش زندگي مي كرد. همون روزهاي اول كه زن دايي من به خونه شوهرش اومد من(اميد) ودايي کوچكم(علي) خيلي از اون زن خوشمون اومده بود. نمي دونستم داييم چجوري اين زن به اين خوشكلي را به دست اورده و اين زن خوشكل اومده و با دايي من عروسي كرده اخه خيلي از داييم سر بود.
يكم درباره زن دايي(الهام)بگم. الهام يه زن قد بلند و خوش هيكل بود. قدش 175 و وزنش هم 70 كيلوبود يعني قد و وزنش تناسب خوبي با هم داشت. صورت سفيد و تپلي داشت با لبهاي غنچه اي و سرخ رنگ مثل انار و ابروهاي مشكي كشيده و چشمان درشت سياه رنگ . هميشه توي خونه روسري به سر داشت و پيراهن و يك دامن بلند مي پوشيد و هرگز لباسهاي خيلي تنگ تنش نميكرد. با اين حال خيلي اندامش سكسي بود طوري كه من وعلي هميشه يواشكي سينه هاش رو كه ميخواستند از پيرهنش بزنند بيرون و مثل 2 تا هلوي بزرگ بود ديد ميزديم. مي شد از روي لباس نوك پستوناش را حس كرد. 2 تا سينه گرد كه هميشه توي لباساش خود نمايي ميكرد. اما بد تر از همه يه كوني داشت كه نگو. با اين كه دامن مي پوشيد و دامنهاي زياد تنگ پاش نمي كرد هميشه كونش مي خواست دامنشو پاره كنه و بزنه بيرون. واي وقتي راه ميرفت و پشتش به ما بود واقعا كيرم بلند مي شد. هنگام راه رفتن لمبرهاي كونش مثل ژله تكون ميخورد و توي دامنش اين ور و اون ورميشدند. كونش باسن هاي بزرگ وپهني داشت در عين حال گرد و قلمبه بود. عجب رون هايي داشت وقتي دامنش به پاهاش ميچسبيد ميشد اندازه دور رونهاشو حدس زد. خلاصه من و علي هميشه تو كف زن دايي بوديم و حسرت چنين هيكلي رو ميخورديم. وقتي خونه خالي ميشد ميرفتيم سر كمد لباسهاش و شرت و سوتين هاش رو تماشا ميكرديم. از حموم كه بيرون ميومد به يه بهونه اي ميرفتيم تو حموم و سوتينش رو بو مي كرديم . چه بوي خوبي داشت واقعا ديوونه ميشديم وقتي اون 2 تا سينه هاي گرد رو توش تصور ميكرديم.
اما يه جاي خوشحالي براي ما مونده بود گفتيم هر وقت اقا دايي كرد تو كس زن دايي و 9 ماه بعد بچه دار شد هنگام شير دادن بچه بالاخره ميشه سينه هاش رو ديد زد. اما روزهاي خوش ما زياد طول نكشيد و چند ماه بعد داييم توي يه شهرستان ديگه كار پيدا كرد و اونا مجبور شدند از اون جا اساس كشي كنند و به يه مكان ديگه برند و ديگه دوران ما به سر مي رسيد. خلاصه توي تابستون بود كه اساس كشي كردند و بعد از اساس كشي ما به شهر خودمون برگشتيم و حسابي حالمون گرفته شد. توي همون روزها بود كه يكي از دوستام كه خيلي بچه مثبت بود از من خواست تا با هم بريم كلاس هاي حلال احمر و كمك هاي اوليه رو ياد بگريم. من كه حسابي اعصابم خورد بود گفتم برو بابا تو هم حال داري پس كي از اين كارات خسته مي شي. بالاخره با اصرار اون و براي اينكه يه جورايي زودتر روز را شب كنم قبول كردم. اتفاقا توي همون كلاسها بود كه توي مسايل پزشكي امپول زدن را هم ياد گرفتم. راستي يادم رفت بگم زن داييم خيلي زودتر از اين وقت ها حامله شده بود و يه بچه گيرش اومده بود. 3- 4 ماهي هم از تولد بچش گذشته بود و من فقط براي تولد پسرشون اونجا رفتم و يه چند روزي زن دايي را برانداز كردم. يه روز كه اومدم خونه ديدم علي تازه از شهرستان از خونه برادرش برگشته وخونه ما منتظر من ايستاده بود وقتي رفتم خونه به من گفت زود باش ميخواهم يه چيزي برات تعريف كنم تا حسابي حال كني. ما رفتيم خونه اونا كه خالي بود . گفتم زود باش بگو ببينم چي شده كه اينقدر عجله واسه گفتنش داري. علي گفت من تونستم الهام رو لخت لخت ببينم. (از اين جا به بعد را به صورت گفتاري مينويسم)
اميد: برو گمشو. مارو گرفتي. مسخره
علي: به خدا راست ميگم
اميد: اخه چه جوري . حتي بدون شرت و سوتين ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
علي: اره. عجب كون و كس و پستوني داشت. واااااااااااي.
اميد: زود باش بگو منم بدونم. تو چطوري اونا ديدي
علي گفت: مي دوني كه ديوار دستشويي و حمام اونا به هم چسبيده
اميد: خوب اره. چطور مگه
علي: هيچي اون روز الهام با مامانم ميخواستند برند حموم و با هم بچه رو بشورند. حامد هم(حامد همون دايي منه) سر كار بود. منم همون موقع تو دستشويي بودم كه صداي الهام از اون ور ديوار مي يومد. به طور اتفاقي نگاهم به لوله اي افتاد كه به طرف حموم رفته بود. يه دفعه متوجه شدم كه اطراف لوله بازه و با پنبه اطرافش رو پوشندند. بلا فاصله اونارو در اوردم. تو سوراخ كه نگاه كردم. الهام جلوي چشمام بود. با يه شورت و سوتين . كه ديدم سوتينش را هم داره در مياره.
من بلافاصله پريدم تو حرفاش و گفتم زود باش بگو ديگه چي ديدي. گفت دارم ميگم ديگه. سوتينش رو در اورد اما پشتسش به من بود. من داشتم كونش را ديد مي زدم يه شورت سفيد تنگ پاش بود و كونش حسابي زده بود بيرون. در حال ديدن كونش بودم كه يه دفعه برگشت و من سينه هاش رو ديدم. عجب چيزي بود. خلاصه من داشتم الهام رو ديد ميزدم. از يه طرفي هم دستم به كيرم بود و داشتم جغ ميزدم. وقتي رفت زير دوش شورتش خيس خيس شد و انگار كونش 2 برابر بزرگ شده باشه. تا اينكه كار شستن بچه تموم شد و مامانم بچه رو برد بيرون تا لباساشو تنش كنه. الهام كه تنها شد يه دفعه شورتش رو كشيد بيرون و كونش زد بيرون من هنوز كسش رو نديديه بوده چون تو ديدم نبود. در حال ديدن لمبرهاي كونش بودم كه دستش رو ميمالوند لاي كون و روناش و خودشو مي شست. يكم جابه جا شد و يكدفعه كسش رو ديدم. عجب چيزي بود و. . . الي اخر توصيف هاي علي ازهيكل زن دايي الهام ادامه داشت تا اينكه الهام لباساشو پوشيد و از حموم اومد بيرون. علي هم تو با ديدن اون صحنه ها 3 بار خودش رو تو دستشويي خراب كرده بود. منم كه با توصيف هاي علي حسابي خودم رو خيس كرده بودم. اما هنوز به قسمت سكس خودم با زن داييم كه يه بكن بكن حسابي نرسيدم ومي خواهم اصل ماجرا رو تعريف كنم. اگه كسي خواست ميتونه ازم بخواهد تا تو صيف هاي علي از الهام رو براشون بنويسم تا اونا هم خودشونو خيس كنند اخه توصيف هاي علي مفصله ومن همش رو نگفتم. فقط اينو بگم كه الهام اون روز موهاي كسش رو هم با تيغ زده و علي بيچاره فقط در حال تماشا بوده . حالا ليف زدن زن دايي وبقيش بمونه برا اونايي كه توصيف هاي علي را درخواست مي كنند.
بريم سر اصل ماجرا. اون روزمن تصميم گرفتم به يه بهونه اي برم خونه زن دايي تا اگه شانس با من يار بود و الهام جون رفت حموم من هم يه ديدي بزنم. اما باورتون نمي شه از شانس بد من اينقدر كار سرمن هوار شد كه من نتونستم برم اونجا. يك سالي از اين موضع گذشت تا اينكه داييم كارش را اونجا از دست داد(شركتشون برشكست كرد)و داييم حامد تصميم گرفت برگرده همين جا و سر كار قبليش بره. من وعلي از اين كه الهام برمي گرده اينجا تو كونمون عروسي بود ومن يك سال بود كه الهام رو نديده بودم. بعد از يكسال زندايي رو ميديدم تو اين يك سال اب و هواي اونجا حسابي بهش ساخته بود و كلي هيكلش سكسي تر شده بود كونش و پستوناش هم بزرگ تر. با فروش اون خونه وپولي كه پس انداز كرده بودند يه خونه جداگانه واسه خودشون خريدند. و ديگه داييم پيش پدرش زندگي نمي كرد. اما از يه لحاظ بد بود اونم اينكه ما ديگه نمي تونستيم سر لباس هاي الهام بريم. اما به هر حال خوش حال بوديم كه الهام برگشته تا اينكه 2 ماه گذشت وبه خاطر عروسي دختر خاله الهام –دايي و زن دايي بايد براي عروسه يه 3 شبي ميرفتند يه شهرستان ديگه. فرداش داييم كليد خونشون را به ما داد تا شب ها براي احتياط اون جا بخوابم. من هم علي را خبر كردم وشب رفتيم خونشون. مي خواستيم خونه را زيرو رو كنيم و البوم عكس و فيلم مجلس زنونه عروسي اونا رو پيدا كنيم وتما شا كنيم. اما پيداشون نكرديم و رفتيم سراغ شورت و سوتين هاي زن دايي الهام. تو يكي از كمد ها يه كتاب پيدا كردم وقتي برش داشتم يه عكس از داخل كتاب افتاد . اخ جون عجب عكسي پيدا كردم . بلا فاصله علي را هم صدا زدم. با ديدن عكس كير هر 2 تامون حساي بلند شد. تا حالا زن دايي رو اين طور نديده بودم تو اون عكس زن داييم يه لباس چسبون خيلي تنگ پوشيده بود به طوري كه بالاي سينه هاش وچاك سينش تو عكس پيدا بود و لباسش تا بالاي ناف شكمش بود و شكم و نافش هم تو عكس پيدا بود. با يه دامن خيلي تنگ و چسبون كه دامنش يه چاك داشت كه چاك دامنش يكمي تا بالاي زانوش ميرسيد. يه پاهاش تو دامن بود ويكي از پاهاش رو از چاك دامن انداخته بود بيرون عجب پاي سفيد و گوشتيي داشت يه تيكه از رونهاي الهام جلوي چشام بود از همه بهتر قستي از بالاي زانوش بود كه تو عكس پيدا بود منظورم قسمتي از رون پاش بود كه از اون ناحيه به بالا خيلي پاهاش برجسته تر و كلفت تر ميشد با اون كون پهن و بزرگش كه تو اون لباس تنگ زده بود بيرون بدتر از همه داييم كه از پشت چسبيده بود بهش و يه دستاش رو انداخته بود روي يكي از پستوناي زنش و لبخند خوشكل زندايي با اون لباش تو عكس. به غير از اين عكس چيز ديگه اي نصيب ما نشد. اولش خواستيم عكس رو بر داريم براي خودمون اما ترسيديم اونا بفهمند و ابرو ريزي بشه و منصرف شديم.
اخيش دارم ميرسم به داستان سكسي خودم با الهام جون. خسته شدم از بس كه نوشتم.
حامد كارش جوري بود كه بيشتر وقت ها سر كار بود. اون روزا يه كار براش پيش اومد كه مجبور شد يه 2 هفته اي از خونه دور بشه. خونه الهام نزديك بود به خونه ما. از اون جايي كه الهام برادرنداشت و كسي نبود شبها پيشش بخوابه داييم از من خواست شبها پيش الهام بخوابم. با اين درخواست داييم تو كونم عروسي شد و بزن و بكوب راه افتاد. تا اينكه شب موعود فرارسيد و من رفتم پيش زندايي بخوابم تا از چيزي نترسه اما حال ديگه بايد از كير راست شده ما مي ترسيد. اول فكر ميكردم حتما زن دايي يه جا واسه من پهن ميكنه توي يه اتاق هاي ديگه يا حد اقل با فاصله از هم مي خوابيم. اما وقت خواب كه شد با تعجب ديدم اتاق خواب خودشون را براي خواب به من نشون داد و تو اون اتاق فقط يه تخت خواب 2 نفره بود كه خدا ميدونه داييم چند بار روي اون تخت خواب با زن داييم حال كرده. تازه فهميدم كه زن داييم شب ها چقدر از اينكه تنهايي بخوابه مي ترسه و حتي اينقدر شب ها مي ترسه كه حاضره با من يه جا و روي يه تخت بخوابه و تازه فهميدم كه چرا داييم اينقدر سفارش مي كرد كه شب زود برم پيش زن دايي وشبها تنهاش نزارم. شنيده بودم زن ها شبها تنهايي مي ترسند يه جا باشند اما نه به اين شدت. راستي چرا زن ها اينقدر از تاريكي ميترسند؟به هر حال اين ترس زن دايي به نفع من تموم شد ومن حسابي شق كرده بودم از اينكه 2 هفته پيش زن دايي و روي يه تخت مي خوابيم و داشتم از خوش حالي بال در ميووردم . اصلا فكرشو نمي كردم بعد از 2-3 سال كه تو نخ الهام عزيزم بودم حالا اين جوري بهش رسيده باشم تا جايي كه بتونم پيشش اونم روي يك تخت با هم لا لا كنيم. اون شب زن داييم يه دامن بلند كه زيرش فكر كنم از اين شلوارهاي كشي و چسبون زنونه پوشيده بود با يه پيراهن تنش بود . موقع خواب من رفتم روي تخت دراز كشيدم . 5 دقيق بعد زن دايي اومد و اول برق را خاموش كرد به طوري كه اتاق تاريك تاريك شد وچيزي درست معلوم نبود . اما ديدم الهام داره دامنش رو از پاش درمياره. حسابي حول كرده بودم و سعي مي كردم زن دايي رو با شلوار ديد بزنم تا بتونم بهتر اون كون قلمبش را ببينم اما اتاق تاريك بود و چيزي معلوم نبود . . الهام كنار من روي تخت دراز كشيد. تو يكي دو سانتي من بود و بوي زن دايي الهام رو كنارم حس مي كردم. چند دفعه اي خواستم بپرم تو بغلش. اروم و قرار نداشتم. اما اون انگار نه انگار.
صبر كردم خوابش ببره شايد بتونم كمي لمسش كنم . من كه خواب به چشمام نمي يومد. يك ساعتي كير خودم رو گرفته بودم وداشتم از شق درد مي مردم كه مطمعن شدم خوابش برده. چون تابستون بود هيچي رو خودمون ننداخته بوديم كه يه دفعه زندايي جا به جا شد و به پهلو خوابيد. با اين كارش كون بزرگش به طرف من بود . ديگه صبرم تموم شد و دستم رو بردم به طرف كونش و گذاشتم روي كونش. وايييييييييي چقدر نرم بود مثل پنبه. جرآتم بيشتر شد و دستم را روي كونش مي ماليدم. تا حالا كون هيچ زني رو حس نكرده بودم. خيلي نرم بود. يه لحظه زن دايي جا به جا شد و منم يه لحظه شوكه شدم و فكر كردم زن دايي فهميده. با حركت سريع الهام هيچ كاري نتونستم بكنم كه ديدم الهام به روي كمر خوابيد و دست من رفت زير كون الهام. عرق سردي رو پيشوني نقش بسته بود هم از ترس هم به خاطر شهوت زياد. فهميدم هنور خواب بوده . نفس راحتي كشيدم و خيالم راحت شد. دستم زير كون الهام مونده بود. چه كون نرمي بود. دعا كردم ديگه صبح نشه سنگيني هيكل و مخصوصا كون نرمش روي يك دستم افتاده بود و من نمي تونستم دستم را از زير كون گرم ونرم و داغ اون بيرون بكشم. اخه احتمال بيدار شدنش وجود داشت. من كه حسابي حشري بودم اون يكي دستم را بردم به طرف پستوناش و دستم را گذاشتم روي يكي از اونا. خيلي اهسته اين كا ر رو كردم. شروع كردم به كشوندن دستم روي اون سينه هاي بلورين كه مثل دمبه نرم بودند. مي خواستم اونا رو محكم فشار بدم تا بتونم حسابي تو دستم حرارت و نرميش رو حس كنم اما نمي شد. با هزار زحمت دستم رو از زير كونش بيرون كشيدم. و با دستام كسش روهم از روي شلوار احساس كردم. ديگه مي خواستم برش گردونم به روي شكمش و بيفتم روي اون كون نرمش و كيرم رو از روي همون شلوار به طرف سوراخ كونش فشار بدم. يا حتي چند باري ميخواستم اهسته اهسته دگمه هاي پيراهنش رو باز كنم و سوتينش رو در بيارم و اون ممه هاي خوشكل رو ببينم. حتي يكي از دگمه هاي پيراهنش رو با هزار زحمت و بد بختي باز كردم اما از ادامه كار منصرف شدم چون واسه باز كردن همون دگمه جونم بالا اومد. خيلي بايد احتياط مي كردم. تا اينكه 2بار خودم رو خيس كردم و حسابي اعصابم خرد شده بودوبالاخره بي حال شدم وخوابم برد وقتي چشمامو باز كردم ديدم زن دايي نيست نگاه كردم ديدم ساعت 11 ظهره و من خواب موندم. اخه ديشب تا نزديك هاي صبح به الهام ور ميرفتم. الهام تو اشپز خونه بود وقتي ديد از خواب بيدار شدم گفت به به صبح به خير. ميگم نكنه تو كمبود خواب داري و خنديد. البته به شوخي اين حرف ها رو به من مي زد اخه خيلي زن خوش اخلاق و خوش خنده اي بود. شب اول تموم شد و من يه فرصت رو از دست دادم. چند شب ديگه وضع به همين منوال گذشت ومن روز به روز حشري تر مي شدم. تا اينكه يه روز بعد از ظهر كه از كوچه اومدم خونه ديدم زن دايي با مامانم خونه ما هستند و دارو و قرص وشربت تو دست زن دايي . البته به اضافه 3 تا امپول. من گفتم خدا بد نده چي شده زن دايي. گفت چيزي نيست يه سرماخوردگي ساده. مامانم پريد تو حرفش و گفت اره جون خودت نمي دونستي چقدر تب داشتي . اگه من نبرده بودمت دكتر كه حالا وضعت بد تر بود. اخه چرا تو دكتر نمي ري زن هر كارت هم كردم كه امپولت رو بزني نزدي. من پريدم توي حرفاي مامان وگفتم زن دايي شما كه تا ديشب سر حال بوديد. گفت اره خب. اما ظهر رفتم حمام بعد يه سري از كاراي خونه رو كردم خيس عرق شدم و رفتم جلوي پنكه فكر كنم علتش اينه. من گفتم خب چرا امپولت رو نزدي خداي نكرده حالت بدتر ميشه.
مامانم گفت: اخيش بچه كوچولو از امپول مي ترسه . تازه مي خواست دكترم نره من بردمش.
زندايي: حالا بايد نقطه ضعف منو جلوي اميد بگي. خواب چه كار كنم من از بچگي از امپول مي ترسيدم. وقتي امپول مي زنم تا چند روز بايد كله كله راه برم. اين دكترها هم نمي تونند يه امپول بزنند.
(من تو دلم گفتم بده من بزنم همچين ميزنم هيچي نفهمي)من كه خودم ديگه يه امپول زن حرفه اي بودم خودمو جلو انداختم و به زن دايي گفتم . اشكال از خودته. حتما خودت رو سفت مي گيري بايد خودت رو شل بگيري(يه لحظه ديدم جلوي مامانم و زن دايي عجب حرفي زدم اين به خاطر شهوتم بود كه شبها با ماليدن زن دايي زياد شده بود اين حرفو كه زدم يكم سرخ شدم و خجالت كشيدم و رفتم تو اون اتاق)
مامانم به الهام گفت: اخه اميد امپول زدنو بلده.
الهام: نمي دونستم
اون روزي كه امپول زدن رو ياد گرفتم گفتم بالاخره شايد يه روزي برسه و بتونم چند تا از دختر هاي فاميل را امپول بزنم. اما تا اون روز فقط تونسته بودم به عمو –دايي و يه چند تا پسر هاي فاميل امپول بزنم . اونا هم كه يه كون پشمالو و سياه داشتند. شب رفتم تا پيش زن دايي بخوابم. وقتي رفتم خونشون ديدم حالش خوب نيست و رنگش زرد شده. گفتم چيه. گفت حالم بده.
اميد: قرصاتو خوردي
اره اما فايده نداشته
امپولت رو زدي يا اينكه ترسيدي بزني
نه نزدم . اگه مي خواستم خوب بشم همين قرص ها اثر كرده بود.
اما دكتر علكي امپول ننوشته . اگه بزني حتما خوب مي شي. براي اينكه بترسونمش گفتم. اگه نزني حالت بد تر مي شه و به جاي 3 تا امپول بايد 6 -7 تا امپول بزني
الهام: حالا كه شب هست و مطب دكتر بسته. فردا ميزنم.
اميد: تا فردا خيلي دير ميشه. الان بايد 2 تاشو زده باشي
الهام: چاره اي نيست
اميد: با خودم گفتم الان بهترين فرصته و با پررويي كامل گفتم: من ميتونم بزنم . اين جوري حالت بدتر ميشه.
الهام: نه ممنون تا فردا صبر ميكنم.
با خودم گفتم حتما از من خجالت مي كشه
حدود يك ساعت گذشت و حالش خيلي بد شد تا اينكه خودش گفت اميد حالم خيلي بده. گفتم من كه گفتم بايد امپول بزني.
الهام: تو مي توني بزني
اميد: اره
الهام: تو رو خدا من از امپول مي ترسم. مي توني يواش بزني. يه موقع دردم نگيره من خيلي ميترسم.
اميد: اره زن دايي من ديگه ماهرم. همچين بزنم كه خودت نفهمي.
الهام: مثل اينكه مجبورم. امپول و سرنگ توي اون اتاقه. برو بيارش.
اميد: خودتو اماده كن. روي تخت دراز بكش تا من بيام
منو بگي از اين كه تا چند ثانيه ديگه كون زن دايي رو ميبينم دل تو دلم نبود وحسابي حول كرده بودم. يادمه وقتي امپول را اماده مي كردم دستم مي لرزيد. امپول رو اماده كردم و رفتم به طرف الهام تو اون يكي اتاق. ديدم رو همون تختي كه شبها با هم مي خوابيم دراز كشيده به روي شكمش. حالا ديگه اتاق هم تاريك نبود و من مي تونستم الهام رو ببينم در حالي كه دراز كشيده بود كونش رو ميديدم كه حسابي گرد و قلمبه شده و تو دامنش خودنمايي ميكنه و اين كير من بود كه به كون الهام سلام ميرسوند. الهام پاهاشو يكم از هم باز كره بودو صورتش روي تخت بود و اصلا به من نگاه نمي كرد به خاطر اينكه روش نميشد. گفتم: زن دايي اماده اي . گفت اره بعد يكم سرشو تكون داد و نگاش افتاد به امپول. خيلي از امپول مي ترسيد. گفت تو رو خدا اميد جون يواش بزن. اولين بار بود كه ميگفت اميد جون. نفهميدم اين جونش ديگه واسه چي بود. گفتم چشـــــــــم. سرش رو برگردوند. حالا من بودم با يه كون قلمبه. دامنش رو گرفتم واروم اروم كشيم پايين. زيرش يه شلوار صورتي كشي تگ و چسبون پوشيده بود. هر چي مي يومدم پايين تر كونش بيشترپيدا مي شدتا اينكه دامنشو كشيدم پايين تا زير كونش و يدفعه هولوپي كونش افتاد بيرون. واي. عجب كون پهني داشت. نمي دونم چي خورده بود كه باسنش اينقدر رشد كرده بود. شلوارش محكم به كونش چسبيده بود. عجب باسني. دستم رو بردم به طرف شلوارش و يكمي كشيدم پايين البته با زحمت. نمي دونم چه جوري شلواربه اين تنگي رفته بود تو كونش و پاره نشده بود. البته نمي شد شلوارشو تا ته كشيد پايين. اما من تا وسط هاي لمبرهاي كونش شلوارشو كشيدم پايين. يه شورت تنك سفيدرنگ پاش بود با خط هاي مشكي كمرنگ. پيراهنش كمي مزاحم بود بنابراين يكم پيراهنشو زدم بالا طوري كه يه كمي كمرش پيدا شد . چقدر سفيد بود. حالا نوبت شرتش بود . شرتش رو اهسته يكمي كشيدم پايين واي چي ميديدم. يه كون سفيد و نرم به طوري كه وقتي شرت تنگش رو مي كشيدم بيرون لمبر هاي كونش تكون مي خورد. يكم كونشو داد بالا تا شرتش راحت تر بيرون بياد. واي خداي من يه لحظه كونش قلمبه شد . من نمي تونستم واسه يه سوزن زدن شرتش را كامل از پاش در بيارم و تنها يكي از باسن هاش واسه اين كار كافي بودواسه همين يه طرف شرتشو پايين تر كشيدم . حالا يه باسن هاشو تا نصفه هاش كامل ميديدم و درز بين 2 باسنش از بالاي شرت تا حدودي پيدا بود. واي چه كوني بود . سوزن رو گذاشتم رو باسنش بلافاصله پاهاشو چسبوند به هم و خودشو سفت كرد با اين كارش كونش يكم اومد بالا. يكم كه نوك سوزن رو توپوست كونش فشار دادم گفت اييييييييي و با صداي نازكي گفت اميدجون يواش. گفتم زندايي خودتو شل كن كه درد نگيره . اين كارو كرد و من هم كارم تموم شد. سوزنوكشيدم بيرون و گفتم تموم شد . الهام همون جوري كه دراز كشيده بودگفت : تموم شد. گفتم اره درد داشت. گفت خيلي خوب زدي اصلا نفهميدم. پنبه رو الكل زدم و گذاشتم روي محلي كه سوزن زده بودم و يكم هم از فرصت استفاده كردم و با انگشام ماليدم روي لمبري كونش واي چه نرم وگرم بود . خيلي با حال بود. گفتم پنبه رو يكم اينجا نگه دار و بعد بلند شو. خودم يه نگاه ديگه به كون نيمه برهنه الهام انداختم و رفتم از اتاق بيرون البته با شدت به طرف دستشويي حمله كردم. زن دايي وقتي اومد بيرون از من تشكر كرد و گفت اگه اون روزي كه بچه بودم وبراي اولين بار امپول زدم اون خانم خوب امپول زده بود ديگه نمي ترسيدم. حالا زحمت اون 2 تا ديگه رو هم به خودت محول ميكنم. منم با كمال ميل قبول كردم. اون شب كه پيش زن دايي خوابيدم ديگه از اين كه با هزار ترس و لرز كون زن دايي رو بمالم منصرف شده بودم و با خودم يه فكر شيطنت اميزبه سرم زد واون اين بود كه فردا شب حتما زن دايي را بكنم. ديگه با ديدن اون كون فقط دست زدن بهش از روي شلوار لطفي نداشت و تصميم گرفتم حالا كه خونه خالي شده ويك هفته بيشتر پيش زن دايي نيستم شب بعد حتما ترتيبش رو بدم. تا اين كه فردا شب رسيد.
بازم زن دايي همون لباس ها رو پوشيده بود. اما لباسش فرق ميكرد. يه پيرهن قرمزكه يكم چسبون تروتنگ تر از ديشبي بود وسينه هاش از تو پيراهنش زده بودند بيرون. كونشم كه هنگام راه رفتن همش بالا و پايين مي شد و من امشب تصميم گرفته بودم كار اين كون را تموم كنم. لحظه موعود فرارسيد و زن داييم امپول رو به دست من داد و خودش روي تخت دراز كشيد . من سريع امپول را اماده كردم و رفتم سراغ الهام جونم. مثل شب گذشته دامنشو كشيدم پايين تا روي روناش . همون شلوار چسبون صورتي پاش بود اونم كشيدم پايين البته اين دفعه كامل از توي كونش كشيدم پايين و تونستم كونشو كامل ببينم واي چه كون بزرگي . اين سري يه شورت زرد رنگ خيلي تنگ پاش بود. نمي دونم شرتش براش كوچيك بود يا اينكه مدل شرتش اين جوري بود اخه لمبرهاي كونش از پايين شرتش يكمي زده بود بيرون . الهام با اين كار من جا خورده بود. ديگه حال خودمو نفهميدم دست انداختم توي شرتش و شرتشو سريع كشيدم بيرون البته اين دفعه تمام شرتشو كشيدم پايين . واي حالا داشتم كونشو كامل ميديدم. وقتي شرتشو با اون سرعت كشيدم بيرون كونش مثل يه هلوي درشت بيرون افتاد و خيلي پهن تر از اون چيزي بود كه فكرشو بكنيد فكر كنم اون شرت تنگ لمبرهاي كونشو به هم فشرده بود كه با در اوردنش يهويي پهن تر شد. وقتي الهام ديد كه من شرتشو كامل از پاش كشيدم بيرون غافل گير شد وگفت داري چيكار ميكني . اينهمه لازم نبود. منظورش اين بود كه چرا كامل شرتشو بيرون كشيدم و خواست شرتشو بكشه بالا ولي مگه من اجازه بهش مي دادم گفتم شرتت تنگ بود يكدفعه در اومد حالا كه چيزي نيست الان تموم ميشه . گفت زود باش ديگه. سوزن امپول رو گذاشتم روي كونش . خودشو سفت كرد و پاهاشو جمع كرد . گفتم شل كن. اما چون مي ترسيد كسشو ببينم پاها و لمبرهاي كونشو جمع مي كرد. دوباره حرفمو تكرار كردم. ديدم گوش نميده منم دست انداختم لاي روناش تا پا هاشو از هم باز كنم . گفت چرا اين جوري ميكني. خجالت بكش من زن دايي تو هستم .
اميد: خوب حرف گوش كن ديگه.
الهام: زود تمومش كن.
تا پا هاشو رها كردم دوباره خودشو جمع ميكرد كس صورتي رنگش هم تا حدودي وسط اون لمبراش ميزد بيرون. منم سوزنو گذاشتم كنارو دستم كردم وسط لمبرهاي كونش و يكم كسشو از لاي لمبراي كونش ماليدم وچند تا ضربه زدم روي باسنش كه مثل ژله تكون مي خورد. بغض توي گلوش پيچيد و گفت بيشعور منو ول كن. اصلا نمي خوام سوزنم بزني. به حامد و مامانت مي گم. گفتم خب بگو ميگم خودشو سفت گرفت ترسيدم سوزن بشكنه. خودتو شل كن تا كارم تموم بشه. اشكش در اومد و گفت باشه. فقط زود باش و خودشو شل كرد منم سوزن جوري زدم كه يكمي دردش گرفت و گفت ااااااااااااااااااااااااااااخ. الهام گفت برو ديگه اينم سوزن تموم شد . گفتم يه سوزن ديگه هم بايد بهت بزنم . گفت اون كه مال امروز نيست . گفتم منظورم يه سوزن گوشتي گرم و كلفت و درازو داغه. و بايد كامل لخت بشي . گفت برو گمشو كثافت. و خواست بلند بشه كه من اجازه ندادم و اونو روي تخت خوابوندم و دامن و شلوارو شرتشو كه تا نيمه پايين بود با هم كشيدم از پاش بيرون. واي عجب رون هاي بزرگي داشت. رونهاي بزرگ و كشيده كه مثل برف سفيد بودند. لباسامو در اوردم و يه شرت بيشتر پام نبود. كه كيرم داشت از شرت ميزد بيرون. الهام گفت مي خواهي چيكار كني نكنه. . . . . . گفتم اره مي خواهم كس خوشكل زنداييمو بخورم. با شنيدن كلمه كس ترسيد و جيغ و فرياداش شروع شد.
گفتم زحمت نكش كسي اين جا نيست. افتادم روش ودست زدم به سينه هاش كه داشت پيراهنشو پاره مي كرد و اين بار محكم اونا رو با دستم فشار دادم طوري كه الهام جيغ زد وگفت اخخخخخخخ تو رو خدا نكن. منو ولم كن. اين كارو با من نكن. خواهش ميكنم. نميذارم كسي از اين موضوع چيزي بفهمه. گفتم برو بابا بزار كارمو بكن. دگمه هاشو باز كردم و پيراهنشو در اوردم. يه سوتين سفيد تنش بود. هيكل تو پر و سفيدي داشت. بالاي سينه هاش وكنار سينه هاش از لبه سوتين بيرون زده بود. دست كردم تو سوتين و سينه هاشو بادستم گرفتم و مي مالوندمشون. بعد سوتينش رو در اوردم. سينه هاش افتاد بيرون . الهام خجالت مي كشيد و فقط يه حرف نوك زبونش بود. (تو رو خدا ولم كن. اين كارو با من نكن)حالا اون سينه هاي بلورين بعد از 3 سال بد بختي جلوي چشمام بود . سينه هاش گرد بود مثل 2 تا هلوي بزرگ. پوست سينه هاش كشيده تر از پوست قسمت هاي ديگش بود و وقتي اونا رو با دستات مي ما لوندي بافتي از چربي رو داخلش حس ميكردي. با نوك برجسته قهوه اي رنگ جلوي سينه هاش ويه هاله و گردي قهوه اي خيلي خوش رنگ اطراف نوك سينه هاش. واي كه چقدر نرم بودند. شروع كردم وروي پوست سينه هاشو كه كشيده و نازك بود ليس ميزدم. پستوناشو به هم ميمالوندم و وسطش از بالا به پايين ليس ميزدم. با نوك زبونم روي نوك سينه هاش مي مالوندم بعد تو دهنم مي كردم و اونا رو مي مكيدم. چقدر خوشمزه بود. من حسابي عرق كرده بودم و به نفس نفس افتاده بودم . الهام هنوز مقاومت ميكرد و مي گفت تو رو خدا بسه . توي صداش شهوت و حس شهوت الودوجود داشت و صداش مي لرزيد. بلند شدم و شرتمو از پام بيرون كشيدم . (اينو بگم قبلا اسپره زده بودم)تا حالا كيرم رو به اين بزرگي نديده بودم . نگاه چشمان درشت الهام به كير من بود و با چشماش زل زده بود وبه كيرمن نگاه ميكرد و با خود ميگفت يعني چه اتفاقي قراره بيفته؟؟؟گفتم حالا نوبت توست كه با اون لب هاي خوشكلت كير منو بخوري. هر كار كردم اين كارو نكرد و برام ساك نميزد. منم گفتم اشكال نداره منم در عوض جرت ميدم. پاهاشو از هم باز كردم . كسش قشنگ جلوي چشمام بود. يه قسمت صوتي رنگ وبدون يك مو. بوي خوبي مي داد. زبونمو كشيدم روي كسش. الهام يه اه بلند كشيدااااااااااااااااااااااه ه ه . لبه هاي كسش رو از هم باز كردم و زبونم را روي لباي كسش مي مالوندم. اه الهام بلند شد وحسابي به نفس نفس افتاده بود ديگه حرفي از اينكه اين كارو نكن وجود نداشت. هيچ مقاومتي هم نشون نميداد. پاهاشو بازتر كرد. من زبونمو از پايين كسش كشيدم به طرف بالا و با نوك زبونم چند تا ضربه به داخل كسش زدم وبعد زبونم را روي چوچولش تاب دادم كه الهام يه جيغ بلند زدوارضا شد وگفت تو رو خدا كسمو بليس. تازه فهميدم نقطه حساس بدنش چوچولش هست. واين كاره من باعث شده خوشش بياد و مقاومت نكنه. منم حسابي كسشو ميخوردم كه يك دفعه بلند شد و كسش رو از زير زبون من ازاد كرد. با دستش كير منو گرفت وگفت اخ جون چه داغه. خيلي بزرگه. وكلاهك كيرم رو ليس زد وكرد توي دهنش . تازه فهميدم كه راسته كه ميگن شهوت زن از مرد بيشتره. حسابي كير منو ميخورد. منم اخ و اوخم در اومده بود كه ديدم رفت سراغ تخمام و كرد تو دهنش و يكم فشار داد كه دردم گرفت. با دندونش از كلاهك كيرم يه گاز كوچولو گرفت و روي تخت دراز كشيد و پاهاشو داد بالاو چسبوند به هم وگفت زود باش ميخوام كيرت را توي كسم حس كنم. عجله كن. مي خواهم حسابي جرم بدي. پاهاشو برد بالاتر و محكم به هم چسبوندوبا دستش پاهاشو نگه داشت. كسش از اون وسط زده بود بيرون. رفتم و لبهاي كسشو با دستم باز كردم . اول كيرم را روي چوچولش مي ما لوندم كه اخ واوه 2 تاييمون در اومده بود وخيلي حال مي داد . گفت بكن ديگه. منم كلاهك كيرم را گذاشتم وسط كسش و اروم فشار دادم تو. يه جيغ بلند كشيد. اخخخخخخخخخخ ومن ترسيدم. گفت پس بقيش كو گفتم الان ميياد . يكم فشار دادم ولوله كيرم را اروم تا ته كردم داخل كسش. گفت وايييييييييي چه كلفته. مثل اتيشه. دارم اونو زير نافم حس ميكنم. داخل كسش خيلي تنگ بودم و من به زحمت كيرمو اون تو جا دادم. داخلش داغ و چسبناك مانند بود خيلي هم گرم بود. شروع به تلمبه زدن كردم . اول اروم اروم. اونم اه واوه ارومي ميكرد. هر دو خيس عرق شده بوديم. بعد شدتشو زياد كردم. ومحكم كيرمو تو كسش جلو وعقب ميكردم. اون گفت يواش . ولي من حاليم نبود . جيغ ميزد و منم از شدت شهوت فرياد ميزدم. صداي كيرم كه به كسش ميخورد چالاپ چولوپ مي كرد. احساس كردم حالا ابم ميياد. بلافاصله تلمبه زدن رو متوقف كردم و روش دراز كشيدم دستم رو بردم به طرف سينه هاش و شروع به مالوندن اونا كردم. صداي اخ وناله هاي ما به سكوت تبديل شد والهام با صدايي كه شهوت توش موج مي زد گفت. زود باش ادامه بده ميخواهم ابمتو بريزي اون تو. گفتم نكنه مي خواهي حامله بشي گفت. قرص ضدبارداري مصرف ميكنم. زود باش ادامه بده. گفتم ولي من مي خواهم قبل از اينكه براي بار دوم ابم بياد (اخه يه سري كه كسشو ميخوردم ابم اومده بود)ابمو بريزم توي كونت. كيرمو در اوردم. و به روي شكم خوابوندمش. كون پهنشو مالوندم وبا كف دست چند تا ضربه شلاقي به كونش زدم. شالاپ شولوپ. اون گفت اخخخخخ دردم مي گيره يواش. لمبرهاي كونش رو كنار زدم. كونش يه سوراخ كوچولو و ريز داشت. تف به سوراخ كونش ماليدم وكلاهك كيرمو گذاشتم لبش كه فشار بدم تو كه يكدفعه خودشو سفت گرفت. گفتم چرا خودتو سفت مي كني اين كه امپول نيست. هر 2 تامون خندمون گرفت و زديم زير خنده. گفت تو رو خدا من از كون ميترسم خيلي درد داره. من حتي به حامد هم از كون ندادم كه كيرش از تو نازكتره. گفتم همچين ميكنم كه دردت نگيره. قبول نمي كرد گفتم امتحانش ضرر نداره يكم ميكنم اگه درد داشت درش مييارم. قبول كرد من يكم كرم از تو يخچال برداشتم. ماليدم در سوراخش . بعد سر كلاهك كيرم رو كردم توش جيغ زد وگفت مي سوزه درش بيار. گفتم اولشه. حالا خوب ميشه . بعد لوله كيرم رو هل دادم تو كونش . خيلي تنگ بود. الهام جيغ زدنش شروع شد.
درش بيار. سوختم. خيلي درد داره. اما به من خيلي حال ميداد و يكدفعه كارو تموم كردم وتا ته كردم تو كونش. الهام يه جيغ بلند از شدت درد و شهوت كشيد. اااااااخخخخخخ اوييييييييي وايييييي پ پ پاره شدم. م م مي مي ميسوزه. . من يكم صبر كردم سوزشش كه تموم شد اروم اروم تلمبه زدم . لمبرهاي كونش مثل موج دريا موج بر ميداشت ومن تا ته مي كردم تو اون سوراخ ريز. اطراف كيرم كه روي كونش ماليده ميشد خيلي حال ميداد. اونم چون كونش تنگ بود خيلي جيغ مي زد و اين كارش منو بيشتر حشري مي كرد. يه لحظه ديدم ابم ميخواهد از تو كيرم فوران كنه ويزنه بيرون. گفتم ابم داره مي ياد خاليش كنم تو كونت. گفت نه بريزش تو كسم كيرم كشيدم از تو كونش بيرون . بلافاصله محكم كيرمو تو كس زن دايي جازدم كه يه جيغ كشيد چند تا تلمبه زدم بعد كيرمو از توكسش كشيدم بيرون و دوباره كردم تو كسش. بار سوم كه كردم تو كسش ابم باشدت تو كس الهام پاشيد و من والهام يه جيغ بلند كشيديم. و الهام گفت اخ چقدر داغ بود سوختم. و بعد روي هم ولو شديم.
يادم مياد هشت سالم بود اون موقع عمه كتي در حدود نوزده سال داشت. يك شب كه اومد خونمون، شب كه همه خوابيدن عمه كتي اومد پيشم خوابيد. يه چند دقيقه اي كه گذشت دستم رو گرفت و از زير تي شرتش گذاشت رو شكمش و يكم بالا پايين كرد كه يعني منم به تبعيت از اون بدنش رو نوازش كنم. اولش روم نمشد ولي بعد ... . ولي بعد يكم كنجكاو شدم و دستم رو بردم بالاتر (زير سينه هاش) يهو دست گذاشت رو دستم و دستم رو كشيد پايين. اما باز دوباره دستم رو بردم بالا ... و زير سينه هاش دست كشيدم . حس كردم خوشش اومده. چيزي نميگفت ... فقط آروم دراز كشيده بود و نفس مي كشيد. چند دقيقه بعد دكمه و زيپ شلوارش رو باز كرد . حس كردم كه با اين كارش ميگه بايد دستم رو بيارم پايين، اما همين كه دستم رو گذاشتم رو شرتش دستم رو كشيد منم ناراحت شدم و پشتم رو كردم بهش و مثلا قهر كردم. يه چند سالي از اين ماجرا ميگذشت. (چهارده سالم بود) هر بار كه هم ديگه رو مي ديديم عمه شوخيهاي زيادي باهام ميكرد. تعدادش زياده ولي مثلا مي خوابيد رو پاهايم و سينه هاش رو از روي شلوار ميماليد به كيرم. با كيرم ور ميرفت، بعضي وقتا خم ميشد جلوم و كونش رو مي مالوند به كيرم. يكدفعه هم خونه مادربزرگم بوديم سر ظهر همه خوابيده بودند و من داشتم تلويزيون مي ديدم كه عمه اومد نشست. دكمه شلوارش رو باز كرد، دست منو گرقت كرد داخل شلوارش و دستم و از رو شرتش مي ماليد روي كُسش. يكبار هم دراز كشيده بود با هم مارپله بازي ميكرديم هي تاس ها رو يه جوري مينداخت كه ميرفت زير سينه هاش و من براي برداشتن تاسها دستم ميخورد به سينه اش و ... . يه چند وقتي همديگه رو نديديم تا اينكه عمه اينا يه خونه خريدند و واسه اسباب كشي از من خواستن تا برم كمكشون. منم ديدم هيچ كي خونه نيست(همه رفته بودند مسافرت) رفتم خونشون مشغول اسباب كشي شديم. نصف وسايل رو كه بار ماشين كرديم همه سوار ماشين شدن برن خونه جديد ولي عمه كتي برگشت به اميد (شوهرش) گفت من مي مونم اينجا با محمد وسايل رو جمع و جور مي كنيم شما بريد وسايل رو خالي كنيد و برگرديد. دو سه تا وسيله جابه جا كردم تا اينكه عمه گفت بسه محمد چقدر كار ميكني بزار بچه ها ميان خودشون همه چي رو جمع مي كنند. برو بشين اون گوشه تا من دو تا ليوان شربت آلبالو بيارم بخوريم. عمه شربت رو آورد و اومد نشست پيشم . يه جوري نگام ميكرد. گفتم عمه چرا اينجوري نگام ميكني؟! كه يهو پريد روي من و گفت مي خوام باهات كشتي بگيرم. ده دقيقه اي بود كه با عمه كتي تو سر و كله هم ميزديم كه يهو صداي در اومد عمه سريع بلند شد رفت جلوي در.صاحبخونه شون بود آمده بود ببينده چيزي لازم نداريم كه اينقدر ور ... ور ... كرد كه بچه ها برگشتند. هيچي، باقي وسايل رو جمع كرديم رفتيم خونه جديد ديگه وسايل رو چيده بوديم و همه يكي يكي رفتند خونشون. اميد (شوهر عمه ام) هم يكساعت پيش رفته بود سر كار آخه شيفت شب بود. مي خواستم خداحافظي كنم برم كه عمه سريع در رو قفل كرد و گفت كجا؟! گفتم عمه كارا كه ديگه تموم شد من برم خونه. گفت آخه خونه چه خبره؟ تنهايي! شب بمون همينجا، اميد نيست من و كيميا(دختر عمه ام) هم تنهاييم. صبح ميري خونتون. گفتم ولي ... . گفت ولي نداره، بشين پاي تلويزيون تا من برم كيميا رو بخوابونم و يه لباس راحت بپوشم و بيام. يه شلوار هم پرت كرد واسم و گفت بيا اينو بپوش مال اميده تا به حال نپوشيدش. بعد از سه چهار دقيقه برگشت، يه دونه تاپ پوشيده بود با يه دامن بلند نازك كه تا زير سينه هاش كشيده بودش بالا. تا اومد داخل من زدم زير خنده. گفت دامنه خيلي خنكه، ولي حيف بلنده مجبورم تا اينجا بكشمش بالا. گفتم عيب نداره كيميا كجاست گفت خوابه! و رفت تو آشپزخونه دو تا ساندويچ درست كرد خورديم! بعد هم نشستيم پاي تلويزيون. برنامه جالبي نداشت واسه همين عمه كتي تلويزيون رو خاموش كرد و بهم گفت محمد كشتي بعدازظهر نيمه كاره موند ادامش بديم؟! من گفتم نميدونم بديم! هيچي دوباره افتاديم رو همديگه! يه نيم ساعتي با هم ديگه ور رفتيم. دامن عمه كتي ميرفت بالا و اون رونهاي سفيدش ميزد بيرون ... اون كون گنده اش ... لاي پاهاش و ... يهو عمه كيرم و سفت گرفت گفت آي نامرد خوب واسه عمه ات چوب علم ميكني منم دردم گرفت به تلافي اش جفت سينه هاش رو فشار دادم كه دادش رفت رو هوا و همزمان صداي گريه كيميا بود كه بلند شد. عمه سريع رفت كيميا رو خوابوند و بعد هم گفت محمد ديگه بسه من بايد برم يه دوش بگيرم بخوابم آخه فردا خيلي كار دارم. اين ماجرا هم گذاشت تا اينكه سيزده بدر پارسال كه من بيست سالم بود با عمه اينا و مادر بزرگ و باقي فامبل رفتيم باغ يكي از آشناهامون . سيزده خوبي بود چون اينقدر بازي كرديم كه از فرت خستگي داشتم ميمردم. نزديكاي ظهر بود يه چرخ و فلك كوجولو يه جاي خلوت پيدا كرده بودم و نشسته بودم روش، يك پايم روي زمين بود و پاي ديگه رو از زانو خم كرده بودم و تكيه گاه خودم قرار داده بودم. داشتم منظره اطراف رو نگاه ميكردم كه يكهو عمه كتي اومد گفت ها ... چرا تنهايي؟ گفتم هيچي همينجوري! اومد نزديكتر و جلوش (كُس اش) رو چسبند به زانوي من، يكم كُسش رو مالون به زانوم يكم ديگه اومد جلو ، پا بلندي كرد و نشست روي ران من. يكم دست كشيد روي رونم و بعد گفت محمد اومدم دنبالت بلند شو بريم ناهار الان يكي ديگه رو مي فرستند دنبالمون. ساعت شش بود كه سيزده مون رو به در كرديم و وسايل رو جمع كرديم بريم خونه مادربزرگ. اميد (شوهر عمه كتي) طبق معمول شيفت شب بود و از همان طرف رفت سر كار. ما هم همگي رفتيم خونه مادربزرگ. همه تا شام رفتند دنبال كار و بارشون . منم ميخواستم از خونه برم بيرون يه دوري با ماشين بزنم كه ديدم عمه كتي گوشه اتاق پاهاش رو انداخته رو هم و واسه من تكون ميده يه چشمك بهم زد و گفت محمد كجا ميري؟! گفتم هيچي حوصله ام سر رفته ميرم يه دوري بزنم! گفت محمد بريم كامپيوترم رو درست كني يه دفعه كيميا با بقيه بچه ها گفتن ما هم مياييم ما هم مياييم. عمه يه چشمك زد گفت محمد تا آماده شي منم اومدم. رفتم بيرون يك دقيقه منتظر موندم ديدم عمه قايمكي اومد بيرون گفت بريم. با هم راه افتاديم رفتيم. داخل كه شديم پشت سرمون در و قفل كرد و گفت محمد كامپيوتر تو اون اتاق برو روشن كن من الان ميام . كامپيوتر كه روشن شد عمه اومد داخل روسري اش رو در آورد پرت كرد يه طرف، مانتوش رو انداخت رو ميز و رفت رو تخت دارز كشيد، يه تي شرت قرمز خوش رنگ با يه شلوار لي پاش بود. گفتم عمه كتي مشكلش چيه و گفت عكس پشت صفحه اش رو عوض كن. يك ضبط خوب هم واسم نصب كن . اون فيلمه رو هم كپي كن (آخه تازه كامپيوتر خريده بود) . كارها رو كه انجام دادم گفتم ديگه... ؟! گفت هيچي يه آهنگ باحال بزار بلند شو بياد اينجا "و دستاش رو باز نگه داشت كه برم تو بغلش" منم رفتم تو بغلش خوابيدم. يكم با گوشم بازي كرد بعد من برگردون رو خودش. يكم گونه هاش رو ناز كردم و بعد شروع كردم به خوردن گونه هاش و لباش . از روي تي شرتش مشغول مالوندن سينه هاش شدم بعد دستم رو بردم زير تي شرتش و از زير كمرش چسب سوتي انش رو باز كردم و سوتي انش رو همون طور كشيدم بيرون و دوباره از روي تي شرت اش مشغول مالوندن سينه هاش شدم عجب سينه هاي بزرگ و سفتي داشت تي شرتش رو زدم بالا، از زيرش دو تا سينه بزرگ و ژله اي زد مثل فنر زد بيرون شروع كردم به خوردن سينه هاش، تي شرتش رو از سرش بيرون آوردم و با تي شرتش سينه هاش رو كه با آب دهن خيس كرده بودم خشك كردم و پرت كردم يه طرف ديگه. دكمه هاي شلوارش رو باز كردم و ميخواستم بكشم پايين كه دستش و گذاشت رو شلوارش و اجازه اين كار رو بهم نداد. منم دوباره رفتم بالا و مشغول مالوندن سينه هاش شدم هر چي مي ماليدم سفت تر ميشد. خيلي حال مي داد سينه هاش رو خشك بمالي. اينقدر اين كار رو ادامه دادم كه مچ دستم درد گرفت خيلي خوشش اومده بود صداي آه و ناله اش در اومد . به نفس نفس افتاده بود ... او ... هـ ... م ... اوهم ميكرد. دوباره رفتم پايين و شلوارش رو از پاش در آوردم شلوارش اينقدر تنگ بود كه شرت و شلوار همراه با هم از پاش در اومد. عجب كُسي داشت يكم دست مالي اش كردم و رفتم از مچ پاش شروع كردم به خوردن و يواش يواش اومدم بالا پشت زانوهاش خيلي حساس بود چون دوباره صداي آه و ناله اش بلند شد رفتم بالا تا رسيدم نزديك كُسش همين كه خواستم شروع كنم به خوردن كُسش دست گذاشت روش و گفت نه ... اينجا كثيفه ... من به اميد اجازه ندادم اينكار بكنه اونوقت تو ... . شروع كردم به درآوردن لباسهاي خودم اول پيرهنم و در آوردم بعد شلوارم و بعد هم شرتم و كشيدم پايين و كير راست شده ام رو گذاشتم وسط سينه هاش يكم با سينه هاش بازي كردم . بعد ازش پرسيدم عمه كتي اجازه است؟! گفت چي؟! به كُس اش اشاره كردم و ... جوابي نداد . دو تا بالش گذاشتم زير كمرش تا كُس اش بياد بالاتر . كيرم رو گذاشتم جلوي كُس اش كه بكنم داخل ، كه گفت محمد مواظب باش! آبتو نريز داخل ... منم فرصت ندادم و سريع كردم داخل فكر نميكردم كُس كردن يه همچين حالي بده چقدر داخلش گرم بود، مغزم داشت ميتركيد. انگار تاز خون تو رگام جريان پيدا كرده بود آروم شروع كردم به عقب جلو كردن عمه كتي هم خوشش اومد . گفتم عمه كتي از عقب اجازه ميدي گفت نه ... منم لج كردم دست گذاشتم رو سينه هاش و فشار دادم و شروع كردم به تلبمه زدن صداي جيغ و داد عمه كتي بلند شده بود يه دستش رو گرفته بود جلوي من كه از شدت ضربه كم كنه يه دستش رو هم چنگ زده بود تو موهاش ، يهو آبم اومد و نتونستم خودم رو كنترل كنم چند قطره ريخت داخل كُس اش سريع كشيدم بيرون يكم پاشيد به آينه و بقيه رو ريختم رو كُس اش . بدجور اعصابم بهم ريخت! ترسيده بودم ... افتادم رو عمه كتي و فقط گفتم شرمنده نتونستم خودم رو كنترل كنم! گفت عيب نداره !!! گفتم ولي آخه ... گفت ببين محمد، من و اميد ديشب تصميم گرفتيم دوباره بچه دار بشيم فكر كنم تا چند هفته ديگه جوابش رو هم بگيريم پس اصلا خودت رو ناراحت نكن! اگه ديدي اين بار هم كاري بهت نداشتم و اجازه دادم هر كاري كه دوست داري انجام بدي به خاطر اين بود كه ديشب اميد حامله ام كرده بود و بهونه اي براي حامله شدن داشتم اما اگه دفعه هاي قبل اجازه همچين كاري بهت ميدادم تو ميخواستي اينكار رو بكني ... يه بوس از لباي عمه كتي كردم و بلند شدم . يه نگاه به ساعت كردم ديدم ساعت نه. گفتم عمه بدو كه الان يكي رو ميفرستند دنبالمون. گفت موافقم سريع بريم يه دوش بگيريم لباس بپوشيم بريم. با هم رفتم تو حموم عمه سريع رفت زير دوش و شروع كردن به شستن موهاش منم رفتم زير دوش ولي نتونستم خودم و كنترل كنم و دوباره شروع كردم به مالوندن سينه هاش. عمه كتي رو تكيه دادم به دوش آب و آب رو داغ تر كردم داغ... داغ... و شروع كردم به مالوندن سينه هاش جيغ ميزد ولي واسم مهم نبود چون كسي صداش و نمي شنيد حدود پنج دقيقه سينه اش رو ميماليدم كه يهو يه تكون خورد و وا رفت و نشست رو زمين از كُس اش يه مايع لزج شيري رنگ بيرون آمد يه لب ازش گرفتم و آب رو يكم سرد كردم تا سرحال بياد گفتم بازم شرمنده و سريع خودم و شستم و كمك كردم عمه كتي هم خودش رو تميز شست و اومديم بيرون . خودمون رو خشك كرديم و سريع لباس پوشيديم اتاق رو جمع و جور كرديم . مي خواستيم بريم كه من ياد آينه افتادم چيزي پيدا نكرديم كه باهاش آينه رو پاك كنيم عمه سريع رفت سراغ كمد يكي از شرتهاش رو آورد با خنده آينه رو پاك كرد و ساعت يك ربع ده از خونه زديم بيرون. الان كه نزديك يك سال از اون ماجرا ميگذره كيميا صاحب يك خواهر ناز و خوشگل به نام كيانا شده كه همه فاميل معتقدند كيانا خيلي شبيه پسر دايي اش "محمد" است
فرستنده: محمد

Thursday, July 28, 2005

با اون هيكل چاقش يك مانتو كوتاه پوشيده بود با شلوار سفيد كه حسابی رونهاشو بيرون انداخته بود . همين‌طور كه داشتيم حرف مي‌زديم ، حس كردم داره به شوهرم نخ ميده . شوهرم هم حسابی تو بحرش رفته بود : به هم لبخند مي‌زدن ...
فردای اون روز من به شوهرم تو اداره زنگ زدم و گفتم كه به خونه مادرم مي‌رم ، اون هم بياد اونجا دنبالم . بعد از مدتی به مادرم زنگ زدم . اون گفت كه امروز جايی دعوته و خونه نيست . من هم يادم رفت به شوهرم زنگ بزنم . طبقهء بالای خونمون بودم كه يكدفه صدای در اومد و شوهرمو ديدم كه همراه اون خانومه داخل شدن . آروم داخل يكی از اتاقها قايم شدم . زنه خيلی بيشتر آرايش كرده بود . همون دم در كه وارد شدن شروع به لب گرفتن از هم كردن . خانومه گفت : زنتو چطور دست به سر كردی؟
شوهرم گفت : شانس آوردم چون بهم زنگ زد و گفت ميره خونه مادرش...
بعد دستشو تو شلوار زنه كرد و گفت : زود باش كيرم داره شلوارمو سوراخ ميكنه!
زنه گفت : خوب پس ميخوای كون منو سوراخ بكنی؟
شوهرم گفت : عزيزم كون تو سوراخ هست فقط من مي‌خوام يه كمی گشادش بكنم...
اينو گفت و زنه رو از پشت بغل كرد . زنك گفت : همينجا مي‌خوای شروع كنی يا ميريم اتاق خواب؟
به طرف اتاقی كه من بودم اومدند . من داخل كمد قايم شدم . شوهرم لباساشو دراورد و به خايه‌هاش اسپری زد . خانومه گفت : چيكار ميكنی؟
شوهرم گفت : لااقل مي‌خوام يك ساعت بكنمت ...
خانومه شروع به دراوردن لباساش كرد . كون خيلی بزرگی داشت ولی سينه‌هاش ليمويی بود . شوهرم دستشو به طرف كون زنه برد و كونشو انگشت كرد و گفت: كير من بزرگتره يا مال شوهرت؟
زنه گفت : معلومه مال تو !... مال اون اصلا بزرگ نميشه!
شوهرم دراز كشيد و گفت : حالا يك ساك حسابی بزن تا ببينی چقدر بزرگتر ميشه...
زنه پشتش به طرف من بود و روی شوهرم خم شده بود و داشت حسابی كيرشو ساك ميزد .
شوهرم گفت :امروز بايد يه كون درست و حسابی بهم بدی آخه زنم به من كون نميده!
مي‌خواستم برم بيرون از كمد و سرش فرياد بزنم . چون تقريبا همه شبها منو از كون مي‌كرد . ولی گفتم بعداً... زنه كير شوهرمو از دهنش دراورد و گفت : چرا شما مردا همتون كون مي‌خوايد بكنيد؟
شوهرم دستشو تو موهای خانومه كرد و سرشو به طرف كيرش هدايت كرد و گفت : آدم با دهن پر صحبت نمي‌كنه!... و كيرشو تا حلق زنه چپوند .
بعد گفت كه بلند شه و طاقباز بخوابه . خودش هم روی زنه دراز كشيد . من از توی كمد مي‌ديدم كه داره سر كيرشو به در كس زنه ميمالونه و يكدفعه كيرشو داخل كرد و شروع به تلنبه زدن كرد . كيرو تا خايه تو كسش مي‌كرد و نگه مي‌داشت بعد درمياورد و دوباره مي‌چپوند . پستوناشو فشار مي‌داد . صورتشو ليس مي‌زد .بعد بهش گفت دمر بخوابه . وقتی زنه كونشو هوا كرد ، شوهرم هرچی زور زد نتونست كيرشو تو كون خانومه فرو كنه . برای همين شروع به ليسيدن سوراخ كون خانومه كرد و با انگشت حسابی تو كونشو مالش مي‌داد . بعد سر كيرشو دم سوراخش گذاشت . با زور فشار داد . خانومه شروع به آه و ناله كرد .
شوهرم گفت : چقدر تنگی !
خانومه گفت : كير تو خيلی كلفته !
وقتی كيرش تا آخر تو كون خانومه بود گفت : به همين حالت نگرش مي‌دارم تا سوراخت گشاد تر بشه !
خانومه گفت : بكش بيرون احساس مي‌كنم دارم پاره مي‌شم . جر ميخورم ، بكش بيرون !
شوهرم گفت : طاقت داشته باش ...
اينو گفت و كيرشو تا نصفه بيرون كشيد و بعد دوباره فرو كرد و گفت : يك بار كه با شوهرت دعوام شد گفتم زنتو مي‌گام . بعدش آشتی كرديم . ولی كاشكی اينجا بود و مي‌ديد دارم زنشو مي‌كنم!
خانومه گفت : در اون صورت الان به اين راحتی كونم نمي‌ذاشتی!
شوهرم گفت : راست ميگی!بعد كيرشو بيرون كشيد ، طوری كه فقط سر كيرش تو كون خانومه مونده بود . بعد دوباره تا خايه فرو كرد و بعد از چند بار تلنبه زدن گفت كه آبش داره مياد . خانومه هم گفت كه توی همون كونش آبشو بريزه . شوهرم وقتی آبشو خالی كرد روی خانومه موند تا كيرش كوچيك شد و از كون خانومه بيرون افتاد .

Friday, November 19, 2004

من ۲۰ سالمه . خاله‌م ۳۷ . ۲ تا بچه داره ، ۸ و ۴ ساله . تا ۲ سال پيش همه چيز عادی بود . اما يه بار رفتم خونه‌شون و از اون روز همه چيز شروع شد . الان از كس و كون مي‌كنمش .اون روز تو حموم بود ، با بچه ۲ ساله‌ش . وقتی زنگ زدم كه برم تو خونه‌شون ، صدای زنگ رو شنيده بود و لخت دويده بود و اف‌اف رو زده بود . من كه رفتم بالا ، برگشته بود تو حموم تا بچه‌شو بشوره . رفتم دم در حموم . سلام كردم . گفت " سلام خاله ، ميايی كمكم ، كيميا رو بشوری ؟ (اسم دخترخاله‌م كيمياست) منم شلوارمو درآوردم كه خيس نشه و با شورت رفتم تو حموم . خاله‌م شروع كرد به شستن سر بچه . من هم رو سرش آب مي‌ريختم . خاله‌م اومد طرف من تا صابون رو بر داره . من هم اومدم كنار كه راه براش باز شه و خاله‌م اومد از جلوم رد شه كه كيرم از زير شورت ماليد به شورتش . چيزی نگفت . من كيرم راست شد . خلاصه بچه رو شست و گفت " تو هم اگه ميخوای دوش بگير " . گفتم نه . گفت " پس من دوش مي‌گيرم ، تو بچه رو خشك كن و بزار تو گهواره و بيا پشتمو ليف بزن ". من اينكارو كردم و رفتم تو حموم .هنوز با شورت بود . رفتم تو . گفت " بيا ليف بزن ". من هم شروع كردم ليف زدن . اومدم پايين . يه‌هو شورتشو كشيد پايين و گفت " رو كونم رو هم بشور ". وای من باورم نمي‌شد . كون سفيدش به روی من بود . من كونشو ليف زدم . بعد پاهاشو . پاهاشو كه ليف مي‌زدم يه كم مي‌رفتم لای پاهاشم ليف مي‌زدم . اما نه كامل . يهو نشست كف حموم و پاهاشو باز كرد و گفت " همه جامو ليف بزن ". منم لا كسشو ليف زدم . بعد شستم . اون گفت " تو هم بيا زير دوش ". من رفتم و زير دوش . با هم حال كرديم . اون شروع كرد كيرمو خوردن و من هم از بس كسشو ليس زدم ، دهنم درد گرفت . بعد تو حموم به پشت خوابيد . من ترسيدم بكنم . برای همين یه كم كيرمو ماليدم به كونش . ديدم لاپاشو بيشتر باز كرد . من هم تا ته كردم تو كسش . بلافاصله آبم اومد .

Wednesday, September 29, 2004

تازه بيست سالم شده بود که جنگ تموم شد و من که از منطقه برگشته بودم شروع کردم به درس خوندن . بعد از ۶ ماه ديپلم گرفتم و چون درسم خيلي بد نبود با استفاده از سهميه ، دانشگاه قبول شدم . از کودکي به يکي ازدختر هاي فاميل علاقه داشتم . اون خواهر يکي از زن‌عموهام بود به اسم مهتاب . قبلا" با هم‌ همبازي بوديم اما نمي‌دونم يه هو چطور شد ، اواسط ترم دوم که تو دانشگاه کرمان درس مي‌خوندم ، عموم زنگ زد که بيا عروسي داريم . گفتم : خوب مبارکه حالا عروسي کي هستش.
با جواب عموم ديگه زندگي برام بي‌معني شده بود .حتما" حدس زديد ؛ آره مهتاب خانوم . سرتون رو درد نيارم يه چند روزي هر فکري که بگيد به سرم زد . از خودکشي گرفته تا انتقام ، اما با نصيحت‌هاي بهترين دوستم رضا که محرم اسرارم بود کمي آروم شدم . باورم نمي‌شد من خر خيال مي‌کردم اون هم دوستم داره . البته به قول رضا شايد هم همينجور بوده . اخه من کسخل که بخاطر رعايت مسايل شرعي و اين جور حرفها و خجالتهاي بي مورد چيزي بهش نگفته بودم . فقط از نوع نگاههاش به دلم بود که دوستم داره ، شايد باورتون نشه اما اون موقع‌ها اينقدر جوونها باهم راحت نبودن که عشقشون رو به هم بيان کنن يا لااقل قاطبه مردم اينجوري بودن. بگذريم . تصميم گرفتم به عروسيش برم تا لااقل تو لباس عروسي ببينمش . تازه اين شعر داشت برام معنا پيدامي کرد که (اي کاروان اهسته ران ارام جانم ميرود -- وان دل که باخود داشتم با دلستانم ميرود) .
يه انگشتر براش خريدم که سر عقد بهش بدم . تو تمام عروسي دورادور نگاهش مي‌کردم : يه چادر قشنگ تمام صورت ماهش رو پوشونده بود . تو دلم غوغايي بود . اومده بودم مجلس ختم خودم . اينقدر تو افکار خودم غرق بودم که اصلا" متوجه داماد نبودم يا اصلا" برام اهميتي نداشت تا اينکه صدام کردن . بعد از فاميلهاي درجه اول برم تو . وقتي نوبتم شد آشکارا مي‌لرزيدم دستم رو دراز کردم جعبه انگشتري رو بدم بهش که زن عمو گفتش : آقاي مهندس ايمانيان يک انگشتري طلا . با صداي زن‌عمو ، مهتاب برخلاف عرف معمول چادرش رو از صورت زيباش بالا زد و گفت : آقا امير خجالت دادين ، مرسي ...
من سحر شده بودم . فقط نگاهش مي کردم . صورت مهتاب حالا با آرايش عروسي ديگه يک ماه کامل شده بود . يهو يه صدايي از نزديکم گفت : خانوم چادرت رو بنداز پايين . تازه متوجه داماد شدم ،؛ يه ادم معمولي با موهاي فر که ته ريشي هم داشت . ولي از چشاش اصلا" خوشم نيومد . بهر صورتي که بود اومدم بيرون . ديدم زن‌عمو بدجوري تو نخ منه . چون حرکاتم احتمالا" بدجوري تابلو بود . البته ناگفته نذارم که من ارتباطم با عمو و زن‌عمو خيلي صميمانه بود . هميشه سالهاي جنگ هر وقت مرخصي ميومدم ، اول يه سر به خونه اونها مي‌زدم . واسه همينم هست که الان چاقو بهم بزنن خونم نمي‌ياد . از خودم عقم ميگيره چرا اخه يه اشاره کوچيک قبلا"به زن عموم نکردم که ... بگذريم .
از اون روزها شش سال سپري شد . بعدها زن عموم مي‌گفت که اونها هم با ازدواج مهتاب موافق نبودن ، ولي فشار پدرش باعث شد و اينکه شب عروسي مهتاب ، زن‌عمو همش به فکر من بوده . من رفت و امدم همچنان به خونه عمو ادامه داشت و حداقل ماهي يک بار مهتاب رو اونجا مي‌ديدم .
ديگه اون ناراحتيهاي اوليه فروکش کرده بود . من هم براي خودم کسي شده بودم و توي يکي از سازمانهاي مهم دولتي مدير بودم و برو بيايي داشتم . تا اينکه کم‌کم رابطه مهتاب با شوهرش بهم خورد و کار به طلاق و طلاق‌کشي رسيد . اوايل زن‌عمو بخاطر حفظ آبروي خانواده‌شون چيزي بهم نگفت . ولي وقتي قضايا برملا شد ، دلايل اين مشکل رو پرسيدم که زن‌عمو گفت : الان سالهاست که مهتاب داره با بداخلاقيهاي اين مرد مي‌سوزه و مي‌سازه . ديگه خسته شده . من گفتم : خوب اين موضوع راه حل داره و راهش طلاق نيست ؛ من با شوهرش صحبت مي‌کنم . واقعا"دلم نمي‌خواست مهتاب يک زن مطلقه باشه . مضافا" اينکه حالا يه پسر خوشگل کاکل‌زري هم داشت . اين بود که رفتم با شوهرش صحبت کردم . ولي نتيجه اين بود که اون کله‌شق ، علي‌رغم اينکه خيلي آدم مسلموني نبود ، ولي حسابي مهتاب رو تو منگنه ميذاشت و جا نماز آب مي کشيد . ولي خودش هر غلطي که دلش مي‌خواست مي‌کرد و علنا" اين موضوع رو اعلام مي‌کرد . ناچارا" به زن‌عمو گفتم چاره اي نيست و تو اين مسير هر کمکي که ازدستم بربياد دريغ نمي‌کنم . سفارشي ، توصيه‌اي ، هرچي . تا اينکه از طريق يه دوست دوران جبهه که حالا براي خودش قاضي دادگستري بود ، طلاق مهتاب رو گرفتيم . خونه‌اش رو هم به جاي مهريه قاضي دستور داد که به نام مهتاب بشه.
تو همين ماجراها من خواه ناخواه ارتباطم با مهتاب بيشتر و بيشتر مي‌شد . چون بهرصورت داراي خونه مستقلي هم شده بود ، ازطرفي راجع به موضوع طلاقش خودش رو مديون مي‌دونست . پيش پدرش اينها کمتر مي‌رفت . اصولا" اونا رو تو ازدواجش مقصر مي‌دونست . بهر ترتيب ارتباطمون داشت صميمانه هم مي‌شد . از من مي‌خواست براش فيلم ببرم . مخصوصا" از فيلمهاي هندي خيلي خوشش ميومد . مي‌گفت که حوصله‌اش سر ميره . ناگفته نماند که ارتباطم با اون خيلي کنترل شده بود . چون همه فاميل چهارچشمي اونو مي‌پاييدن ، اون هم اينجوري راحت‌تر بود چون هرچي باشه اون يه بيوه بود . ولي من ديگه نمي‌خواستم اون رو ازدست بدم . مي‌دونستم که نه پدر و مادرم و نه هيچکدوم از فاميلها نميگذارن من با يه زن مطلقه بچه‌دار ازدواج کنم . ولي عشق دوران جواني کم‌کم داشت بيدار مي‌شد و من هم با توجه به اينکه ديگه جلوي من راحت‌تر بود وحجاب سختي نمي‌گرفت ، چيزهاي جديدي در اون کشف مي‌کردم . اون حالا يه خانوم جاافتاده خيلي خوشگل شده بود . صد برابر بيشتر از قبل . استيل بسيار خوش‌تراش ، سينه‌هاي خوش‌فرم ، چشمهاي درشت و زيبا ، لبهاي خوشگل و گوشتي . تصميم گرفتم کام دل رو براورده کنم . واسه همين يه روز که قرار بود براش فيلم بگيرم به دوست فروشنده‌ام گفتم يه نيمه بهم بده . بعدش بر خلاف هميشه دم‌دماي غروب رفتم خونش . دوباره اون حالت رعشه بهم دست داده بود ...
زنگو زدم . صداي فرشته گونش گفت کيه ؟ گفتم : منم امير . ايفون رو زد و گفت : بفرمايين . ولي نمي‌دونم خدايي بود يا نه ، خودش پايين نيومد که من مجبور بشم تعارف کنم که مثلا"ممنون و از اين حرفها . رفتم تو . مثل اينکه تو اطاق بود تا چادر بذاره . لحظاتي بعد مهتاب من طلوع کرد . يه چادر خيلي نازک که خانوما تو مجالس ميذارن ، با يه دامن مشکي بلند . بالاتنه‌شم رو يه تاپ زرشکي چسبون تنگ پوشونده بود . گفت : چه عجب اقا امير اين موقع روز هم ما رو فراموش نمي‌کنين . ديدم حرفهاي مهتاب هم يه جورايي بو داره . واسه همين به خودم جرعت دادم و گفتم : ما که دوست داريم در همه لحظات پيش شما باشيم ، چه کنيم که روز گار با ما نمي‌سازه . گفت : اي بابا اقا امير ، شما اراده کنين مي‌سازه . ديدم ديگه ترديد جايز نيست . گفتم : مهتاب جون اين فيلم رو برات گرفتم ، اوني رو که سفارش دادي ، پيدا نکردم . واسه همين با سليقه خودم يه فيلم عشق و عاشقي برات آوردم . گفت : پس شام مهمون من . بعد هم فيلم رو مي‌بينيم . گفتم : چشم . هرچي شما بگين خانوم خانومها . خوب بچه کجاست ؟ گفت : خونه بابا اينها . رفتم رو کاناپه نشستم و مهتاب هم به راحتي براي اولين بار چادرش رو جلوي من برداشت تا بره اشپز خونه که من بلند شدم . غفلتا" دستش رو به بهانه اينکه نميذارم به چيزي دست بزني گرفتم . بر گشت يه نگاهي بهم انداخت ؛ بعدش به دستام . ولي چيزي نگفت . منم آروم دستش رو آوردم جلوي صورتم . قلبم اينقدر تند ميزد که نزديک بود از سينه‌ام بزنه بيرون . اشک تو چشام جمع شده بود . آروم لبهام رو گذاشتم روي پوست لطيفش . نه چيزي رو مي‌ديدم نه مي‌شنيدم . فقط يک صداي آه به گوشم رسيد . چشم باز کردم و ديدم اون هم اشک از گونه‌هاي ظريفش جاريه . با يک حرکت بغلش کردم . برجستگي‌هاي سينه‌هاش رو احساس مي‌کردم . لبهامون توهم قفل شده بودن . نمي‌دونم چند وقت تو اين حالت بوديم . تمام احساسم رو تو اين سالهاي هرمان بهش گفتم و همينطور نوازشش مي‌کردم و لب مي‌گرفتم و گريه مي‌کردم و اون هم گريه مي‌کرد و گاهي هم آهي از روي لذت مي‌کشيد .
کم کم حشر من هم زد بالا . بدني رو که يه عمر آرزوشو داشتم تو بغلم بود و دستام به سمت سينه‌هاي قشنگش متمايل شدن . بعد يکي از دستهام به سمت قشنگترين باسنهاي دنيا . مهتاب هم بيکار نموند و يواش‌يواش از رو شلوار ، کيرم رو پيدا کرد و فشارهاي محکمي مي‌داد . بهش گفتم : عشق من ، تو که از من حول تري . گفت : نمي‌دوني تو اين چند وقته بعد از طلاق چي کشيدم . حالا هم که خدا تو رو رسونده ، امير جون ، ديگه طاقت ندارم .مثل يه پر کاه بلندش کردم و آوردم رو کاناپه ، همونجور تو بغل نشستم . اون گردن بلوريشو از پشت مي‌بوسيدم و صورتم رو لاي موهاش گم مي‌کردم . دستام بيکار نبودن . سينه هاي نرم و ژله‌ايش رو مي‌مالوندم . کم‌کم تيشرتش رو از پشت کشيدم بالا . واي چه بدني!! بدون سوتين ، سبزه با کمي کرک نرم که منو ديوونه مي‌کرد . با يه حرکت نشوندمش رو کاناپه و زانو زدم جلوش . واي که از ديدن اون سينه‌هاي نازش داشتم ديوونه مي‌شدم . دوباره از پيشونيش شروع کردم به ماچ کردن . چشاش ، بيني خوش‌ترکيبش ، لبش ، چونه خوش‌فرمش ، گردن و کم‌کم رسيدم به چاک سينه‌هاش . مهتاب با موهام بازي مي‌کرد ولي آروم سورم مي‌داد پايين . آخ که چه حالي ميداد ؛ اون سينه‌هاش مزه‌اش مثل عسل ، چنان مي‌خوردمشون که انگار صد سال هيچي نخوردم . هاله کاکائويي‌رنگ نوک سينه‌اش واقعا" خوشمزه بود . آه و اوه مهتاب هم دراومده بود . دستامو آروم بردم زير روناش . اونم با جا بجاييش کم‌کم مي کرد . سورشون دادم زير زانو هاش و آروم آوردم بالا . پاهاش اومدن بالا و رو کاناپه قرار گرفتن . حالا ديگه دامنش که قبلا"تازانو بالا رفته بود سُر خرد و رفت تا کمرش . اون رونهاي سفيدش رو مي‌ديدم ؛ با قشنگ ترين (هفت) دنيا . يه شورت نخي سفيد پوشيده بود با يه عالمه قلب صورتي. اما بايد از يه جاي ديگه شروع مي‌کردم . تنها جايي که تو تمام اين سالها راحت جلوي چشمم بود و آرزوي بوييدن و بوسيدنش رو داشتم .انگشتهاي ناز و خوشگل پاش که حالا به موازات سينه ام رو کاناپه بود ؛ شروع کردم اون دونه‌هاي انگور رو که به ترتيب بزرگ مي‌شدن ، خوردن . اولش مهتاب شوکه شد . ولي براش توضيح دادم و گفتم : به خاطر من طاقت بيار ؛ آخه قلقلکش هم ميومد . زبونمو تو شياراي انگشتهاش با کف پا مي‌کشيدم و يکي‌يکي لاي اونها رو ليس مي زدم . اون هم کم‌کم خوشش اومده بود . رسيدم به مچ پاش بعدشم اون ساقهاي نازو خيس کردم و بعد رونهاي سفيدش رو . مهتاب هم تو اين حالت سينه‌هاش رو مي‌مالوند که رسيدم به سر منزل مقصود . از روي شورت بوسيدمش . يه عطري مي‌داد که نگو . دستامو بردم زير باسنش . شورت و دامن رو باهم کشيدم پائين . آخ که چه کسي داشت مهتاب . همونجوري که تصور مي‌کردم : گوشتي با يه مقدار موهاي تازه اصلاح شده و يه چاک صورتي خوشرنگ . ديگه تو حال خودم نبودم . نمي‌دونم که داشتم چيکار مي‌کردم که مهتاب گفت : امير جون چندلحظه صبر کن . بعد شروع کرد دکمه‌هاي پيرهنمو باز کرد و منو ازشر اون و زير پوش راحت کرد . بعدشم زيپ شلوارم بود که باز مي‌شد . ديگه مونده بودم حيرون . جلوش وايستاده بودم و اونو نگاه مي‌کردم . حالا که وايستاده بودم ، بهتر مي‌ديدمش . عشق من لخت لخت جلوم نشسته بود و داشت شلوارم رو مي‌کشيد پائين .خدايا خواب مي‌بينم ؟ تو همين افکار بودم که يک لحظه کيرم آتيش گرفت . آره کيرم تو دهنش بود و از شدّت لذت داشت از گوشه‌هاي چشمم اشک ميومد . تحمل تو اون حالت بي‌معني بود . شروع کردم نعره زدن . فکر مي‌کنم که تقريبا" يه پنج دقيقه‌اي آه و ناله مي‌کردم تا آبم اومد و ريخت رو سينه‌هاش .بيهوش افتادم رو زمين . گريه‌ام گرفته بود . نمي‌دونستم احساس رضايتم رو چطور بريزم بيرون . همينجور بي‌اختيار اشکم سرازير بود . از طرفي هم مي‌ترسيدم مهتاب ناراحت بشه . ولي دست خودم نبود . مهتاب اومد همونجا رو فرش کنارم دراز کشيد . دوباره لب مي‌گرفتم و لب مي‌دادم . پرزهاي فرش يک مقدار زبر بودن ، ولي همون برام لذتبخش بود . دوباره سُر خوردم سمت سينه‌هاش . حالا ديگه يک کم آروم‌تر بودم و تسلّط بيشتري رو خودم داشتم . ديگه نوبت آه و اوه‌هاي مهتاب بود و اين صدا ، زيباترين آهنگ دنيا .بعد از سينه‌ها ، آروم زيربغل‌هاشو خوردم و بعد از اون اومدم پايين دور نافش رو با زبون طواف کردم . اونم چه طوافي ؛ نه هفت دور بلکه هفتاد دور ؛ بعد هم قوس زير شکمش رو ليسيدم . جوري که انگار دارم نقاشي مي‌کنم . از همونجا عطر کسش ديوونه‌ام کرده‌ بود . فقط چند سانتيمتر فاصله داشتم که مهتاب سُرم داد پايين . اول از همه يه ماچ خوشگل از اون پيشوني کسش گرفتم . بعد پاهاش رو باز کردم و با دستم لبه‌هاي گوشتي کسش رو زدم کنار . زبونمو از پائين‌ترين قسمت کسش کشيدم بالا . يه آهي کشيد که فهميدم لذت زيادي مي‌بره . به کارم ادامه دادم . کسش يه مزّه‌اي ميداد که نمي‌خوام بگم بهترين مزه دنيا ، ولي براي من از هر چيزي خوشمزه‌تر بود . چوچوله‌اش چنان زده بود بيرون که راحت ميک مي‌زدم .صداي عشقم تمام خونه رو پر کرده بود . زانو زده بودم بين دوتا پاهاش ، باسنش رو زانوهام بود و صورتم توي کسش . جفت دستامم سينه‌هاشو مي‌مالوند . دستاشو ازهم باز کرده بود و فقط جيغ مي‌زد . تو اون وضعيت راه ديگه‌اي هم نداشت . کم‌کم يه رعشه شديد تمام وجودش رو گرفت . فهميدم که ديگه داره ارضاء ميشه . يک مقدار خودم رو کشيدم عقب تا باسنش بياد رو زمين . سر کير در حال انفجارم رو گذاشتم جايي که بزرگترين آرزوي زندگيم بود . پاهاش خود به خود دور کمرم قفل شدن . آروم دادم تو ...آه ه ه ؛ چه داغ و آتشين . خدايا لذّت از اين بالاتر هم وجود داره ؟؟ به همون صورت که دادم تو ، کشيدم بيرون . يه مايعي روي کيرم رو پوشونده بود . مثل فرني . اتفاقا" داغ هم بود . آرنج دستام رو گذاشتم بالاي شونه هاش ، دو طرف صورت ماهش . انگشتهاي دستهامم بالاي سرش قفل کردم . سينه‌هام رو به سينه‌هاش فشار دادم و لبام رو هم گذاشتم رو لباش . شروع کردم به خوردن . بعد دوباره کيرم و کردم تو کسش . اما اينبار جوري کردم که خورد ته کسش . مي‌خواست جيغ بزنه اما راهي نداشت . اين حرکت رو با آهنگ سريع ادامه دادم . شايد در هر ثانيه دو سه بار کيرم مي‌خورد ته کسش . ديگه داشت ارضاء مي‌شد ، اما جوري تو بغلم قفل بود که فقط يه لرزش‌هاي خفيف مي‌تونست انجام بده . انگار يه ماهي رو از آب گرفته باشي ، بعد نذاري بال بال بزنه . منم ديگه آخرين نفسهام بود . همونجوري که لباش رو ميخوردم از تو گلو ناله مي‌کردم که يهو مهتاب من تو يه حالت نيمه غش فرو رفت . فهميدم که ديگه کاملا" ارضاء شده . منهم با فاصله چندلحظه آبم رو ريختم رو تنش . دو سه خط موازي از زير گلو تا پيشوني کسش نقاشي کردم و بعد آروم همونجا توبغلش خوابيدم .فکر کنم حدود بيست دقيقه اي تو همون حالت خوابيديم . انگار آبم چسب شده بود و مارو به هم چسبونده بود . تو عالم خلسه بودم که بوسه هاي مهتاب بيدارم کرد . حق داشت . آخه من حدود هفتاد کيلو بودم و اون پنجاه و پنج . يه قلط زدم و دوباره براندازش کردم . رضايت و سرزندگي رو مي‌شد تو چشاش خوند . بلند شد که بره سمت يخچال براي خودمون آب پرتقال بياره . ديدم طفلکي نقش‌ونگارهاي قالي حسابي رو تنش مونده . اما واقعا" که چه هيکل نازي داشت . وقتي داشت جلوي من لخت و پتي راه مي‌رفت ، آرزو کردم همون شب دوباره بکنمش . وقتي داشتم به نقش و نگار هاي تنش لبخند مي‌زدم گفت : ها ، چيه ؟ پري لخت نديدي ؟ گفتم : چرا . اما نقش‌دارشو نديدم . بعد يه نگاهي به خودش کرد و جفتمون زديم زير خنده . گفتم : برو يه کرم بيار تنت رو ماساژ بدم ، اينها خوب شه . گفت : بعد از آب پرتقال ...الان سه سال از اون شب به ياد موندني ميگذره . هنوزم ماه من هر شب طلوع مي‌کنه و هفته اي دوسه شب با هم هستيم . من که تصميم گرفتم ديگه ازدواج نکنم . مهتاب زن صيغه‌اي و شرعي منه . اون هم همينطور بهم قول داده تا اگه خدا خواست بعد از چهل ، چهل‌و‌پنج سالگي که همه تو کف ازدواجم هستن ، بگم غير مهتاب رو نمي‌خوام . آخه تجربه ثابت کرده مردها وقتي سنشون بالا ميره‌ ، خانواده‌ها حاضر ميشن رو هر کي دست بذاره قبول کنن تا اون ازدواج کنه . حالا خدا رو چي ديدين شايد هم زودتر شد .

Monday, September 13, 2004

اين داستان رو از اون نظر مي‌خوام براتون بنويسم که مانند بعضي از داستان ها ساختگي وطنزآميز نيست و حدود سه ماه پيش براي من اتفاق افتاده . يه شب که با دوستام براي شام خوردن بيرون رفته بوديم ، حدودا" دو ساعت ديرتر از روال عادي به خونه اومدم . پدرمم که آدم بد اخلاقيه ، خيلي دلش مي‌خواد گير تخمي بده .خلاصه اون شب وقتي وارد خونه شدم تقريبا" ساعت ۱۱ بود ومن هر شب ساعت ۹ خونه بودم . بابام چندتا داد بي‌حد و حساب سرم زد و منم که دل خوشي نداشتم ، از خونه اومدم بيرون و به خونه خواهرم رفتم . خواهرم حدود ۳ ماه بود که عروسي کرده بود و شوهرش هم به صورت شيفت توي يه کارخونه کار مي‌کرد . زنگ خونه‌شونو زدم و رفتم داخل . منو که ديد گفت: دوباره دعوات شده ؟ گفتم : آره ؛ بي‌خيال . يک ربع بعد دامادمون به سر کار رفت. اون شب نمي‌دونم چطوري بود که رفتار خواهرم يه کم عجيب به نظر ميومد . دامادمون که رفت ، خواهرم رفت لباسشو عوض کرد و يک تاپ نارنجي خوشگل پوشيد و گفت : هوا هم آروم آروم داره گرم مي‌شه . من هم به طور غيرارادي حالت غيرطبيعي پيدا کرده بودم . ساعت ديگه داشت ۱۲ مي‌شد و رفتم بخوابم روي پتويي که کنار حال پهن کرده بودند که يه هو صدام زد : کمرت اينجا درد مي‌گيره ؛ برو رو تخت ما بخواب . منم بي‌توجه رفتم توي اتاق خوابشون و رو تخت گرفتم خوابيدم . چراغ اتاق خاموش بود و تاريک تاريک بود . بعد ديدم که چراغ هال رو خواهرم خاموش کرد و اومد آباژور اتاق خواب رو زد . يک شلوارک تنگ چسبون جلوي من پوشيد و بغلم خوابيد . گفت : محسن تو مي‌دوني چرا اينقدر بي‌حوصله‌اي ؟ مال اينه که تو زن نداري ... اين حرفها رو که به من مي‌زد ، ناخواسته کيرم بلند شده بود و قلبمم بد جوري مي‌زد . از يه طرف مي‌ديدم که با تاپ و شلوارک کنارم خوابيده از يه طرف ديگه هم مي‌ترسيدم يه چيزي بهش بگم و قاطي کنه . به من بي‌مقدمه گفت: شوهرم تو زندگي خيلي خوبه ولي محسن نمي‌تونه منو ارضاء کنه . مي‌فهمي چي مي‌گم که ... تواين لحظه بود که دستم رو به آرومي روسينه‌هاي نازنينش گذاشتم . گفتم تو خيلي خوشگلي ... خود به خود شروع کردم به سينه هاش ور رفتن . عجيب شهوتي شده بود . با اينکه هنوز دستم رو طرف کسش نبرده بودم حال عجيبي پيدا کرده بود . بلند شدم چراغ رو روشن کردم تا اندام و سينه‌هاي اين تازه عروس رو به خوبي ببينم . باورتون نمي‌شه ؛ وقتي از پاهاش شروع کردم به خوردن تا وقتي به کسش رسيدم ، لاي پاهاش خيس آب شده بود . نمي‌دونم که چه جوري من اون شب کس خواهرم رو مي‌خوردم که صداي دادش تا بيرون ساختمان مي‌رفت . من تموم بدن اون رو از لبهاش تا پاهاشو خوردم . بعد بلند شد و برام ساک زد . جوري ساک مي‌زد که داشت آبم ميامد که ديگه نذاشتم بزنه . با وجودي که کسش نمناک و خيس شده بود من به زور کيرمو تو کسش کردم . هر چقدر که بگم تنگ بود کم گفتم . با لبام هم سينه‌هاشو مي‌خوردم و آروم آروم عقب و جلو مي‌رفتم . چه حالي مي‌داد . انگار پوست کيرم مي‌خواست کنده بشه . مي‌گفت : بکن ! بکن ! آه ... آه ... فهميدم که درست و حسابي ارضاء شده . تا کيرم رو در آوردم تا آبم روي دستمال بريزم گفت : بريز توي دهنم . و منم که خوشم نميومد ناچارا" ريختم توي دهنش و بعد به آرومي کنار هم خوابيديم . بعد از اون جريان شب‌هايي که دامادمون سر کار بود ، به بهونه اينکه خواهرم مي‌ترسه ، شب‌ها به اونجا مي‌رفتم . خواهرم مي‌گه : اين چند ماهه من به کلي سر حال شدم . اونم رنگ و روش باز شده . در پايان به همه‌ي اون عزيزاني که زن دارن مي‌گم سعي کنيد با همسرتون مهربون باشيد و خواسته‌هاي جنسي اونا رو برآورده کنيد و گر نه ...

Monday, August 02, 2004

شب جمعه بود كه به خونه عمه‌م اينا رفته بوديم . من بودم و عمه‌م و دختر عمه‌هام . قرار بود بابام اينا هم بيان . داشتيم تلويزيون تماشا مي‌كرديم كه تلفن زنگ خورد . عمه‌م به سمت تلفن رفت تا جواب بده . گوشيو ورداشت . بابام بود كه خبر داد : « من نميام ، بايد تا صبح تو شركت باشم . يه سري به خان جان بزن . مريض احواله . برو پيشش » عمه‌م گفت : « داود بمون پيش مژگان و مرجان . نمي‌خوام تنها باشن » منم گفتم باشه . خلاصه عمه رفتو ما سه تا مونديم . مرجان گفت:« مژگان اون فيلم ترسناك رو بذار نگاه كنيم » منم گفتم : « باشه بذار ببينيم » ده دقيقه از فيلمو ديديم كه تلفن بازم به صدا در اومد . اينبار عمه بود . گفت : « بچه‌ها خان جان سرما خورده . من تا صبح بايد پيشش باشم » رفتيم سراغ فيلم . همين طور كه رفته بوديم تو بحر فيلم ، يهو رسيد به جای حساسش که مرده داشت از زنه لب ميگرفت . من جستي زدمو كنترلو ورداشتم و زدم جلو . مژگان گفت: « اه بابا چقدر ضد حالي تو !؟!!» خودمم دلم مي‌خواست ببينم ولي روم نشد . دراز كشيده بودم داشتم فيلمو مي‌ديدم كه ديدم مرجان پامو داره ناز مي‌كنه . گفتم : « مرجان نكن بذار ببينيم چي مي‌شه » گفت: « اون جائي رو كه بايد نگاه مي‌كردی ، نگاه نكردی . بقيه‌ش چرته » گفت: « خوشت مياد پاهاتو بمالم ؟ » منم از خدا خواسته گفتم: « آره . بدم نمياد هر كاري دوست داري بكن » كه ديدم مژگان اومد و گفت: « من خوابم مياد » گفتم:« خوب برو بخواب » گفت: « آخه مي‌ترسم » گفتم: « بچه شدي؟! » گفت: « پيشم بخواب ديگه » گفتم: « باشه » مرجان هم گفت: « منم ميترسم » گفتم: « باشه ... شما كه ترسوئين چرا فيلم ترسناك ميبينين؟!! » دراز كشيديم . گفتم مژگان چراغا رو خاموش كنه . چراغا رو خاموش كرديم و خواستيم بخوابيم كه ديدم دست يكي تخمامو گرفت . گفتم: « آی ! چيكار مي‌کني ؟! » ديدم دستا دو تا شد . كير ماهم ديگه تو اون شرايط مي‌دونين كه...- آي داود جوون . داود منو بخور ... منم يواش يواش داشت خوشم ميو‌مد . دستمو بردم تو دامن مرجانو پاهاشو ماليدم . صداي آه و واهش در اومد . منم بيشتر داغ كردم . بعد مژگان دستشو كرد تو بيژامه‌م و كيرمو مالوند . وقتي ديد كيرم خيسه ، يه‌هو شيرجه زد زير پتو . شلوارو شرتمو در آورد و كيرمو با ولع خورد . ديگه گيج شده بودم . نمي‌دونستم به كدوم برسم . از اين طرف مژگان داشت زير پتو واسه‌م ساك ميزد از اون طرفم مرجان داشت ازم لب ميگرفت . منم ديدم دارم عقب ميوفتم رفتم طرف سينه هاي مرجان . از رو پيرهن مالوندمشون كه يهو به مژگان گفتم: « مواظب باش آبم داره مياد ها... » سريع ته كيرمو گرفتو مانع شد . بعد رفت از تو اتاقش يه اسپري آورد و زد به كيرم . ديگه هيچي حاليم نبود . به مرجان گفتم دراز بکشه . دامنشو زدم كنار و رفتم به سمت شرتش . خيس خيس بود . از رو شرت يه كم كسشو ليس زدم . حسابي آه و اوهش دراومده بود . از پائين هم مژگان داشت كيرمو كه بي‌حس بود ماهرانه مي‌خورد و هي خيسش ميكرد و مي‌مالوند . شرت و پيراهن مرجانو در اوردم و لخت لختش كردم . دراز كشيدم روش طوري كه مژگان بتونه كيرمو بخوره . سينه‌هاي مرجانو حسابي مالوندم . واي كه چه پستونائي داره . كل سينه‌هاشو به دقت ليس زدمو مالوندم . بعد كيرمو از مژگان گرفتمو گذاشتم لاي سينه هاي مرجان . بعد سينه‌هاي خيسشو به هم چسبوندم و كيرمو لاي اونا چپوندم . مرجان خيلي خوشش ميومد . بعد كيرمو دادم دست مرجان و رفتم سراغ مژگان . شلواركشو از پاش در اوردم . بعد شرتو بليزشم به ترتيب در اوردم . داشتم با كسش ور ميرفتم كه ديدم تو عالم خلصه‌س: - آي داود كير مي‌خوام . پنجتا انگشتتو بچپون توم ... با ترس انگشت اشارمو كردم تو ؛ واي چه تنگ بود . به زور كردم تو . نمي‌رفت . كه يهو رفت تو . صداي جيغ مژگان کل اتاقو لرزوند: - آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآااايييييييييييييييييييييييي ... منم وقتي ديدم لذت مي‌بره انگشتمو آروم عقب جلو مي‌بردم كه متوجه شدم دستم قرمز شده . به مژگان گفتم . فوري رفت تو حموم خودشو بشوره . رفتم سراغ مرجان كه داشت با كيرم حال مي‌كرد . كيرمو از دهنش كشيدم بيرون . بليزمو از تنم در آورد . بهم مزه داده بود . دوست داشتم پرده مرجانو هم پاره كنم . خوابوندمش . پاهاشو بردم بالا . گذاشتم رو شونه هام . كيرو فرستادم تو . نه انگار از پرده خبري نبود . چه كس تنگي . به زور مي‌چپوندم تو و به زور مياوردم بيرون . رفتو برگشت كيرمو سرعت دادم . مرجان لحاف رو تختو مي‌كشيد و مي‌گفت: « اي واي جووووووون » من از اينكه مي‌ديدم مرجان لذت مي‌بره بيشتر لذت مي‌بردم . ديدم مرجان داره ديگه ارگاسم مي‌شه . داشت از هوش مي‌رفت كه مژگان سر رسيد . كيرمو در اوردم رفتم پيش مژگان . روي دست و پا نشوندمش . خو‌دمم رفتم سمت كونش . كمرشو با دو تا دست محكم گرفتم . كيرمو کردم تو كس اكبندش . - واي داود بكن تو ...به ارومي كيرو تا نصفش بردم تو . ديدم داره صداش در مياد . فرياد زد: « بسه ...» يكي-دو بار كه كيرمو تا نصفه بردم تو كسش ، يواش يواش خودشم همكاري مي‌كرد و عقبو جلو ميومد. _ اي آي چه كلفته ؛ واااااااي.. ديدم داره بي‌حال مي‌شه . نگاهم رفت سمت مرجان كه داشت مارو نگاه مي‌كرد و با چوچولش بازي مي‌كرد . همين طور كه عقبو جلو مي‌رفتيم ديد كيرم خيس شد . فكر كردم ابم اومد ولي فهميدم كه مژگان ارگاسم شده و بي حال رو تخت آروم گرفت . كيرمو درآوردم . مرجان اومد . مژگانم پشت سرش اومد . دو تائي افتادن جون كير ما . مرجان تخمامو مي‌كشيد و مي‌كرد تو دهنش . مژگانم كيرمو مي‌خورد كه احساس كردم داره آبم مياد . كيرمو در آوردم دادم دستشون . يه‌كم مالوندنش تا آبم پاشيد رو سينه و صورتشون . بعد از هم لب گرفتيمو رفتيم حمومو اومديم مثل جنازه ولو شديم رو تخت تا خود صبح . صبح كه بيدار شدم ديدم مرجان رفته حموم و مژگان داره ريختو پاش ديشبو جمع مي‌كنه . ديد بيدار شدم گفت: « داود بيدار شدي ؟ » اومد طرفم يه لب جانانه گرفتيم و پاشديم اتاق خوابو جمع و جور كرديم .
از ۱۰ سالگي يعني وقتي كه كلاس چهارم دبستان بودم ، زناي فاميلمونو ديد مي‌زدم و جلق مي‌زدم . اما موضوعي كه مي‌خوام بگم ، مربوط مي‌شه به وقتي كه من تو دوره دبيرستان بودم . من يك دخترعمو دارم به اسم "عسل" كه الان ۴۰ سالشه . اما اون موقع حدوداً ۳۰ سالش بود . تقريباً تمام زناي فاميلو من از بچگي مشت و مال مي دادم . چون هم سنم كم بود و هم بلد بودم چه طوري بايد مشت و مال بدم . عسل هم يكي از مشتريهاي پر و پا قرص من بود . هر چند كه عسل خيلي چاق بود ولي پر و پاچه تراشيده‌اي داشت . هميشه موقعي كه مي‌خواستم بمالمش مي رفتم سراغ ماهيچه‌هاي خوشگل ساق پاش . ولي اون چون وزنش زياد بود و كمر درد داشت ، از من مي‌خواست كه كمرشو براش بمالم . خلاصه يك بار كه خانواده ما و عموم اينا با هم رفته بوديم ويلاي عموم ، اتفاقي افتاد كه هيچوقت يادم نميره .
موضوع از اين قراربود كه بابام و عموم و شوهر عسل با هم رفته بودن بيرون . ما هم (من و برادرم و مامانم و زن عموم و عسل) جلوي تلويزيون ولو شده بوديم . بعد ازچند دقيقه عسل رفت توي يكي از اتاق‌ها كه بخوابه . من هم كه حوصله‌م سررفته بود ، تصميم گرفتم برم تو آب . رفتم توي اتاق مايو بپوشم كه ديدم ساكم نيست . با صداي بلند پرسيدم :
- مامان ساكم كجاست ؟
- نمي دونم . اگه اونجا نيست تو اون يكي اتاقه .
با غرغر كردن اومدم بيرون تا برم توي اون يكي اتاق كه مامانم گفت :
- عسل اونجا خوابيده آروم برو . سر وصدا نكنيا ...
گفتم باشه و درو آروم باز كردم . عسل روي تخت و پشت به در ، يه‌وري خوابيده بود . يه پيراهن بلند قرمز پوشيده بود كه تا وسطاي رونش بالا رفته بود . آروم آروم رفتم به سمت كمد كه مايومو بپوشم . كمدهاي اونجا انقدر بزرگ بود كه همه لباساشونو توي كمد عوض مي‌كردن . منم رفتم تو كمد كه مايومو از توي ساك در بيارم و بپوشم . اما وقتي زيپ ساكو باز كردم عسل يه تكوني خورد و گفت :
- كيه ؟
- منم .
- اونجا چيكار مي كني ؟
- مي خوام مايومو بپوشم .
- ميخواي بري تو آب ؟
- آره .
- خب اول بيا اين كمر منو ماساژ بده بعد برو تو آب .
لامسب بازم درد گرفته ...
با بي ميلي گفتم باشه . چون اصلاً حوصله زور زدن نداشتم . بعد از تو كمد اومدم بيرون و رفتم سمت تخت . عسل برگشت به پشت خوابيد و آماده شد تا من بمالمش. منم طبق معمول از سر شونه هاي گوشتالوش شروع كردم به ماليدن . كم‌كم رسيدم به پشتش و باز هم طبق معمول در حين ماليدن سعي مي كردم لباسشو توي مشتم جمع كنم كه بياد بالاتر . اونم مثل بقيه زناي فاميل اول به روي خودش نمي آورد تا شايد من از رو برم . ولي بعد از يكي دوبار با دست دامنشو درست مي‌كرد . ولي من بازم به صورت خيلي طبيعي لباسشو تو مشتم جمع مي كردم تا پاهاشو لخت كنم . هميشه هم من پيروز مي‌شدم چون اين كارو از بچگي مي‌كردم و اونا هم فكر می‌کردن من منظوري ندارم .
اين دفعه هم همينطور شد و من لباس عسل رو تقريباً تا نزديكاي كونش بالا كشيده بودم . كيرم راست شده بود . كمر ماليدن رو بي‌خيال شدم و رفتم سراغ مچ پا . يه ذره كه مچ و ساق پاشو ماليدم ديدم ، هيچ عكس‌العملي نشون نمي‌ده . صداش كردم ولي در جوابم فقط گفت : "ممم" . فهميدم داره خوابش مي‌بره . چند دقيقه ديگه ماليدمش و كم‌كم شروع كردم به دستمالي كردن پاهاش . آروم آروم يه دستمو روي رونش مي‌كشيدم و با دست ديگم با كيرم ور مي‌رفتم . خيلي حشري شده بودم چون هيچوقت با پاهاش ور نمي‌رفتم . حتي دو سه دفعه تا بيخ رونشو هم ماليده بودم ولي ور نرفته بودم . كلم داغ داغ شده بود . از طرفي كيرمو هم مي‌ماليدم كه خيلي بهم حال مي‌داد . سرمو خم كردم و شرت مشكيشو ديدم . داشتم ديوونه ميشدم .وسوسه شده بودم كه براي اولين بار به كونش دست بزنم . ولي مي‌ترسيدم كه بقيه بيان تو و منو ببينن . اونوقت ديگه ماليدن ها هم تعطيل مي‌شد .
آروم بلند شدم رفتم از لاي در نگاه كردم . ديدم برادرم جلوي تلويزيون خوابيده واز مامانم و زن عموم خبري نيست . از اتاق رفتم بيرون و دنبالشون گشتم . ديدم توي اون يكي اتاق هردوشون خوابيدن . نفس راحتي كشيدم و زود برگشتم پيش عسل . هنوز به همون حالت خواب بود . يواش يواش دستمو بردم جلو و گذاشتم روي رونش . كيرم داشت گزگز مي‌كرد . دستمو بردم بالاتر و رسوندم به كونش . با كناراي كونش كه شرت روش نبود ور رفتم ولي آروم كه نشدم هيچ ، بيشترم حشري شدم . دلو زدم به دريا و دستمو كردم زير شرتش . چشمتون روز بد نبينه . دست زير شرت كردن همانا و از ترس مردنم همان . چون تا دستمو كردم زير شرت عسل ، گفت :
- پس تو هم داري مرد می‌شی !
نمي دونم چه جوري دستمو كشيدم بيرون و لباسشو درست كردم . فقط يادمه بلافاصله گفتم :
- خسته شدم از بس ماليدمت !
- خره ! كي تا حالا از ماليدن و ور رفتن با يه زن خسته شده كه تو ميگي خسته شدم ؟
- آخه مي خوام برم تو آب .
- باشه دستت درد نكنه ، خيلي چسبيد . البته ماليدنتو مي‌گم نه ور رفتناي دستي بعدشو !
تازه فهميدم كه اصلاً خواب نبوده و مي خواسته ببينه من چي كار مي‌كنم . كلي خجالت كشيدمو پا شدم رفتم تو كمد كه مايومو بپوشم . لباسامو درآوردم كه مايومو بپوشم ولي اونقدر حشري شده بودم كه ديدم ديگه نمي‌تونم تحمل كنم . براي همين شروع كردم به جلق زدن . مطمئن بودم ۳۰ ثانيه با كيرم وربرم ، آبم مياد . ولي تا شروع كردم به جلق زدن عسل گفت :
- مگه لباس عروس تنت مي‌كني كه اينقدر طولش مي‌دي ؟
نمي‌دونستم چه گهي بايد بخورم ! از يه طرف كيرم گزگز مي‌كرد . از يه طرف نمي‌تونستم جلق بزنم و از همه بدتر كيرم گونده شده بود و خيلي ضايع بود اگه عسل مي‌ديد . بالاخره مايومو پوشيدم و پيراهنمو گرفتم جلوم و رفتم از كمد بيرون كه عسل گفت :
- عروس خانم اين چيه گرفتي جلوت . مگه مايو نپوشيدي ؟
- چرا !
- مي‌ترسي من از روي مايو شونبول تازه كارتو ببينم !؟
با خجالت يه خنده كردم و پيراهنمو انداختم تو كمد . كيرم كه از مدل كيرهاي سر‌پائينه عين مار تو مايوم چنباتمه زده بود . انصافاً هيچوقت كيرمو انقدرگونده نديده بودم ! ولي عسل با تمسخر گفت :
- اين فسقليو از من قايم مي‌كردي ! اين كه هنوز دودوله ! فقط مي‌توني باهاش جيش كني !
خيلي شاكي شده بودم . با پروئي و در عين حال با خريت گفتم :
- اختيار دارين . اين كه شما مي بيني ۵ ، ۶ ساله كاراي ديگه‌م مي‌كنه !
- مثلاً چه كاري ؟
- خوب ديگه...
- بيا جلو ببينم آقاي عرب !
كف كرده بودم . پاهام قفل شده بود . با ترس و لرز رفتم جلو و عسل دستشو گذاشت روي كيرم . احساس كردم همين الان آبم مياد . خودمو سريع كشيدم عقب . خنده‌ش گرفت و گفت :
- چيه ، ترسيدي جيش كني ؟!
منم خنديدم ولي خنده‌م عصبي بود . گفت :
- مامانم اينا خوابن ؟
- آره
- پس بذار ببينم چقدر مرد شدي !
پا شد نشست و منو كشيد سمت خودش و دستشو كرد توي مايوم . باورم نمي‌شد .داشتم از شدت هيجان و اضطراب سكته مي‌كردم كه گفت :
- چه نبضي هم داره !
بعد مايومو كشيد پائينو يه نگاه به كيرم انداخت و گفت :
- بدم نيست ! سرشم كه پائينه ! جون ميده واسه تو كون كردن !
و بعد شروع كرد به ور رفتن . ولي من كاملاً گيج شده بودم . عين كس‌خلا فقط به دستاي ظريف و ناخوناي بلند و جيگري رنگ عسل و كير خودم نگاه مي‌كردم . نمي‌دونم چقدر طول كشيد ولي فكر كنم ۱ دقيقه هم كمتر شد كه ديدم اون لذت هميشگي رو با شدت چند برابر حس كردم . چشامو بستم تا بيشتر حال كنم . وقتي چشامو باز كردم ، ديدم آبم تا روي بالش عسل هم ريخته . حداقل نيم متر فاصله بود . شلِ شده بودم و هيچ حرفي هم به ذهنم نمي‌رسيد كه بخوام بگم . بعد ديدم عسل دوباره كيرمو گرفت تو دستش . با تعجب نگاش كردم ولي تعجبم بيشتر شد .چون ديگه اون قيافه‌اي كه منو مسخره مي‌كرد و با شوخي باهام حرف مي‌زد جلوم نبود . حالت چشاي عسل كاملاً عوض شده بود . فهميدم خودشم حشري شده . يه ذره با كيرم ور رفت و بعد شروع كرد به ساك زدن . حال خودم داشت بهم مي‌خورد . چون آبم روي كيرم و تخمام مونده بود ولي عسل راحت كيرمو مي‌خورد . دست چپش هم كه آب كيري شده بود رو كرد تو شرتش . بعد از چند ثانيه شرتشو كشيد تا زانوش پائين . كسش خيلي پيدا نبود چون هنوز لباسش روش بود . با دستم لباسشو يه ذره زدم بالاتر كه كسشو ببينم . كسش يه ذره پشم داشت ولي پشمالو نبود . داشتم خل مي‌شدم . با ديدن اون صحنه‌ها دوباره احساس كردم كيرم داره بزرگ مي‌شه . عسل در حال خوردن كيرم ، هم با كس خودش ور مي‌رفت و هم با تخماي من . من كه دوباره حشري شده بودم ، آروم گفتم :
- مي‌خواي بكنمت ؟
- تو تا حالا تو كُس كَسي كردي ؟
- نه !
- كاندوم داري ؟
- نه !
- پس نكني بهتره !
- چرا ؟
- آخه مي‌ترسم نتوني خودتو كنترل كني و آبتو بريزي توم . ما هم اينجا كاندوم ديگه نداريم . ديشب تموم شد والا بهت مي دادم .
- من قول مي‌دم درش بيارم كه توت نريزه .
- اگه نتوني چي . به جاش من قول مي دم تو تهران هر وقت خواستي بيايي پيشم كه با هم حال كنيم .
اينو گفت و دوباره شروع كرد با كس خودش و تخم من ور رفتن و كير منو خوردن . من كه حالم گرفته شده بود يه ذره طول كشيد تا دوباره راست كنم ولي تا من راست كردم ، عسل كيرمو از دهنش در آورد و تخمامو ول كرد و دمر (رو به تخت) خوابيد . دوتا دستشو برد زير خودش و شروع كرد با خودش ور رفتن . من هاج و واج مونده بودم كه چيكار كنم . يهو تصميم گرفتم برم سراغ كونش . پريدم رو تخت وكيرمو كه آب دهني هم بود گذاشتم دم سوراخ كونش . ولي هرچي زور مي زدم ، تو نمي‌رفت . بعد خود عسل كه فكر كنم داشت آبش مي اومد با يه دستش كيرمو گرفت و سرشو مالوند به كسش . يه دفعه چنان قلقلكي رو سر كيرم احساس كردم كه ضعف كردم . بلافاصله عسل همون دستشو به سوراخ كونش هم ماليد و گفت :
- بكن تو كونم تا لزجه !
منم سر كيرمو گذاشتم روي سوراخ كونش . يه فشار دادم ولي فقط سر كيرم رفت تو . بعد چند بار عقب جلو كردن ، كيرم تا ته رفت تو كون عسل . عسل هم دوباره با دو تا دستاش مشغول ور رفتن با خودش شد . هنوز ۱۰ بار تلمبه نزده بودم كه عسل دهنشو گذاشت رو بالش كه صداش بيرون نره و شروع كرد به آه و ناله . بعد هم خودشو شل كرد و بلافاصله هم آب من تو كونش اومد . دورتا دور سوراخ كونش آب كيري شده بود . ديگه جداً داشتم از حال ميرفتم و اصلاًنمي تونستم رو دستام بمونم . خودمو انداختم رو عسل . يكي دو دقيقه بعد عسلمنو زد كنار و بدون اين كه كونشو پاك كنه شرتشو كشيد بالا و گفت :
- آقاي عرب پا شو كه اگه كسي بياد آبروي جفتمون رفته .
با هر جون كندني بود پا شدم و مايومو كشيدم بالا و گفتم :
-مرسي .
خنديد و گفت :
- ولي عجب شونبولي داري ! قالب كونه...
سال ۶۵ بود و من ۱۷ ساله بودم و كلاس دوم دبيرستان. اطراف مدرسه ما چند تا مدرسه دخترانه بود كه يك ساعت قبل از ما تعطيل مي‌شدند . براي همين هم معمولا با دوستام يك ساعت زودتر از مدرسه فرار مي كرديم تا از دختر ها سان ببينيم . آنروز زنگ آخر مطابق معمول سعي مي‌كرديم يك جوري از مدرسه جيم بشيم . ولي نمي‌شد . دبير آن ساعت كليد كرده بود و به هيچكس اجازه خروج از كلاس رو نمي‌داد . ناچار صبر كردم تا مدرسه تعطيل شد و با دوستام به سمت ايستگاه تاكسي‌ها رفتيم . يه گله‌ي ۵ - ۶ نفري از دختر هايي كه ظاهرا كلاس فوق العاده داشتند تو ايستگاه ايستاده بودند . يكي از آنها خيلي خوشگل و ناز بود و نگاه همه ما رو به خودش جلب كرده بود . ديگه قضيه رقابت و پوز زني بود . بايد هرجور شده تورش مي‌كردم . با كمي خوش شانسي اين من بودم كه توي تاكسي كنارش نشستم . تا به مقصد برسيم ، تلفنم را بهش دادم و ازش خواستم همان موقع به من زنگ بزند . توي خانه ، پاي تلفن نشسته بودم و ناهار مي‌خوردم . قيافه‌اش از ذهنم نمي‌رفت . قد بلند و ظريف ، چشمهاي عسلي و لبهايي به سرخي سيب . پوستش سفيد بود و اهل آرايش هم نبود . معصوم و ناز . توي اين فكرها بودم كه تلفن زنگ زد .
- جانم ، بفرماييد
- الو...
صدايش خيلي قشنگ بود . يه حالتي در صدايش بود .
- بفرماييد خواهش مي‌كنم
- آقا فرشاد ؟
- خودمم
- من كيميا هستم . الآن تلفنتون رو به من دادين . خواستم ببينم كاري داشتين؟
هول شده بودم . واقعا چكارش داشتم ؟ به هر زحمتي بود مخش را زدم . قرار فردا را گذاشتيم . قرار بود فرداش توي مدرسه‌شان جلسه اوليا و مربيان باشد . براي همين تعطيل بود . ولي به خوانواده‌اش چيزي نگفته بود و مي‌خواست بره خانه دوستش كه تصادفا تنها هم بود . قرار شد بريم توي كوچه ها قدم بزنيم . اما سر خر داشتيم! دوستش. تلاشم براي گرفتن ماشين بابا براي صبح فردا بي‌نتيجه بود . تازه اگر مي‌فهميدند مي‌خواهم مدرسه نروم ، كلي بد مي‌شد . با شهروز ، يكي از دوستهايم كه پدرش يك ماشين ژاپني قراضه برايش خريده بود قرار صبح را گذاشتم . راضيش كردم ، در ازاي دوستي با ليلا ، دوست كيميا . صبح فردا رسيد و ما هر چهارتايي رفتيم به كوچه‌هاي خلوتي كه نزديك خانه ليلا اينها بود . يك ساعت نگذشته بود كه همه با هم صميمي و يكرنگ شده بوديم . انگار سالهاست همديگر را مي‌شناسيم . گپ و شوخي و خنده فضاي ماشين را پر كرده بود . قرار شد ليلا بيايد جلو پهلوي شهروز و من بروم عقب و كنار كيميا بنشينم . وقتي پياده شدم ، در فاصله ۱۰ - ۱۵ متري ماشين ، گروهبان گشت موتور سوار كلانتري را ديدم كه بر و بر ما را نگاه مي‌كرد . با پياده شدن من ، مرا صدا كرد . با ترس و لرز به طرفش رفتم . اخم كرد و يك كشيده محكم به صورتم زد .
- اينها كين ؟
- نوكرتم جناب سروان ، آبرومونو نبر . فدات شم ...
- گفتم كين كره خر !
- بخدا تازه آشنا شديم . نمي شناسم !
- ببرمت منكرات ؟ پدر همه تونو در بيارم ؟
- نه داداش . مخلصتم . شما آقايي . شما تاج سر مايي . شما از صبح تا شب براي امنيت ما زحمت مي‌كشي ...
- خوبه ، خوبه ... چرا دستت رو از جيبت در نمياري؟
دستم را با دو تا اسكناس صدي كه همه داراييم بود ، از جيبم درآوردم . دستش را گرفتم و گفتم
- آقايي كن جناب سروان ، فكر كن داداش كوچيكت . ما رو نبر .
گروهبان كه هم دو سه درجه ترفيع گرفته بود و هم خش‌خش صدي‌ها رو تو دستش حس مي‌كرد نگاهي به ماشين كرد . چند‌تا از گره‌هاي ابروشو باز كرد و آروم گفت
- دختر ها بايد برن . الآن !
- چشم . خيلي مخلصيم ...
با عجله به سمت ماشين كه همه نگران از توش ما رو نگاه مي كردن دويدم . دخترها رفتند . كيميا تو لحظه آخر آدرس ليلا را به من داد . با شهروز رفتيم به طرف كوچه ليلا اينها . چند دقيقه بعد ليلا و كيميا آمدند . ليلا درب خانه شان را باز كرد و رفت تو . كيميا هم نگاه قشنگي به من انداخت و رفت داخل . از ماشين پياده شدم و به سمت درب خانه رفتم . درب باز بود . به آرامي وارد پاركينگ شدم . كيميا در پاركينگ ايستاده بود ، تنها . روبروي همديگر ايستاده بوديم ، سكوت . فقط نگاهش مي‌كردم . قلبامون خيلي تند مي‌زد . بعد از سه دقيقه پرسيدم
- كاري نداري فعلا ؟
- نه ، مرسي كه اومدي ...
دستم را جلو بردم كه باهاش دست بدم . دستش را گرفتم . نمي‌دونم خودم جذب شدم يا اون دستمو كشيد . بي اختيار فاصله‌مان كم شد . به آرامي بوسيدمش . گوشه لبش را . كشيده شدن دست من كه توي دست او بود يك توفيق ديگر هم نصيبم كرد . ساعد دستم ، براي يك لحظه با سينه او تماس پيدا كرد . فكر كنم هر دو سرخ شده بوديم . بوسه من حتي ۲ ثانيه هم طول نكشيده بود . به سرعت خداحافظي كردم و با ماشين شهروز به طرف خانه خودمان حركت كرديم . وقتي به خانه رسيدم تلفن داشت زنگ مي‌زد . خواهرم گوشي را برداشت . چند بار گفت الو... بعد تلفن را قطع كرد . پرسيدم
- كي بود ؟
- قطع كرد . چي شده زود اومدي؟
- معلم نداشتيم . كلاس تعطيل شد .
كنار تلفن نشستم و خودمو مشغول درس خواندن نشان دادم .
- حداقل لباستو عوض مي‌كردي
جوابي ندادم . تلفن دوباره زنگ زد . خودش بود .
- مي‌توني بياي اينجا ؟
- الآن ؟
- آره ...
- كجايي ؟
- خونه ليلا ؟
- نه ، خونه خودمون .
- تنهايي ؟
- آره .
بسرعت به طرف در رفتم . به خواهرم گفتم معلممون برگشته. صبر نكردم ببينم باور كرد يا نه . با يه تاكسي فاصله خونه خودمان تا خانه كيميا را طي كردم . دل توي دلم نبود . من و كيميا تنها ! چي بايد به هم مي‌گفتيم ؟ قلبم دوباره تند مي‌زد . حتما قلب او هم همينطور شده بود . زنگ زدم . درب با آيفون باز شد . بدون سئوال و جواب . درب را هل دادم و رفتم تو . كنار آيفون ايستاده بود . قشنگ و طناز . يك تي‌شرت معمولي و يك شلوارك لي . موهاش قهوه‌اي بود . قهوه‌اي روشن . موهاشو روي سرش بسته بود . براي همين قدش بلندتر به نظر مي‌اومد . واقعا تيكه‌اي بود .
- سلام .
- سلام شازده ، خوش اومدي ...
- كي ميان ؟
- مي‌ترسي ؟
- آره ، كجان ؟
- خونه خاله . قراره من هم بعد از مدرسه برم اونجا . يكي دو ساعت ديگه وقت دارم .
همانطور كه حرف مي‌زديم ، همه جاي خونه رو به من نشون مي‌داد . قلبم به شدت مي‌زد . اولين بار بود كه با يك دختر ، اونم به اين خوشگلي ، تنها مي‌شدم . كنار پنجره اتاق پدر و مادرش ايستادم . اونم روي عسلي ميز توالت مادرش نشست . كم‌کم آرامش پيدا مي‌كردم . درست پشت سرش روي لبه تخت نشستم . تمام سلولهاي بدنم پرمي‌زد براي اينكه يكبار ديگه ببوسمش . ولي مي‌ترسيدم . مي‌ترسيدم كه از دستش بدم . نوك انگشتام يخ كرده بود . انگشتم را فرو كردم لاي موهاش . بدون اينكه برگرده از تو آينه بهم لبخند زد . كمي جرات گرفتم .
- موهامو بهم نريزي ؟
- كيميا ؟
- جانم ؟
- من مي‌ترسم .
- از چي ؟
- از تو .
- چرا؟
- نمي‌دونم .
- تو زيادي خوشگلي .
- مگه خوشگلا آدمخورن ؟
- نه ، ولي ...
- از چي مي‌ترسي؟
- مي‌ترسم ببوسمت ...
يك دفعه برگشت . انگشت اشاره اش را روي لبام گذاشت .
- نمي‌خوام از اين حرفا بزني . من دوس دارم فقط ببينمت و باهات حرف بزنم . فهميدي ؟
مچ دستش را به آرامي گرفتم . آرام آرام دستش كاملا توي دستهام قرار گرفت . پرسيدم
- پس چرا امروز گذاشتي ببوسمت ؟
- من نخواستم منو ببوسي
- ازم بدت اومد؟
- ... نه ، فكر نكنم .
- اگه دوباره ببوسمت ازم بدت مياد ؟
- ...
نگاهش را به زمين دوخته بود . دستهايش را رها كردم و بازوهاشو گرفتم . او را روي خودم كشيدم و بوسيدمش . مقاومتي نه چندان زياد كرد و ... خودش هم به بوسه‌ام جواب داد . لبهامون توي هم قفل شد . وزن بدن كوچولو و لطيفش رو روي بدنم حس مي‌كردم . دو تا دستهام دور گردنش بود . كمي غلطيدم . كنارم بود و لبامون همچنان روي هم . يكي از دستهام رو به پهلوش كشيدم و بالا آوردم . بدون اينكه اونقدر فشار بدم كه تي شرتش هم بالا بياد . دستمو آوردم تا زير بغلش . بازوشو جمع كرد و خواسته يا ناخواسته باعث شد دستم روي سينه‌اش قرار بگيره . با دستهاش سرمو بالا آورد و لباشو آزاد كرد .
- فرشاد ؟
- جانم ؟
- چيكار مي‌خواي بكني ؟
- هيچي بخدا ...
- دوسم داري ؟
- آره ديوونه ...
- من مي‌ترسم .
- منم .
- بيا بس كنيم .
- نه ...
با بوسه هاي مكرر گردنش رو بوسه باران كردم . گردنش خيلي لطيف بود . دستم رو روي پهلوش بردم پايين و اينبار همراه با تيشرتش آروم كشيدم بالا . دوباره بازويش را جمع كرد . سوتين نداشت . با انگشتم نوك سينه اش را كمي ماليدم . ناليد
- آه ...
- بسه .
- نه .
ناله‌هاش بيشتر تحريكم كرد . زانوم كه بين دو تا پايش بود كم كم بالا اومد . با بازكردن پاهايش راه را براي پاي من باز مي‌كرد . زانوم تا بالاترين حد بالا اومد . خودش هم سعي مي‌كرد بيشتر به زانوم بچسبه .
- آه ... ترو خدا بسه .
- نه ...
تي‌شرتش بدون هيچ مقاومتي دراومد . پوست سينه‌هاش صورتي‌تر از صورت سفيدش بود . نوك سينه‌هاش ريز بود و زير زبونم بازي مي‌كرد . زبونم كم‌كم رفت پايين تا نافش . ولي اون منو كشيد بالا روي خودش . حال من خيلي بد بود . شلوار لي تنگم خيلي به كيرم كه داشت مي‌تركيد فشار مي‌آورد . همينجور از پشت شلوار كيرم رو روي كس نرمش گذاشتم .خودش هم كمك مي‌كرد . با يك دستم سعي كردم دكمه شلوارش رو باز كنم .
- نه ... من مي‌ترسم .
- كاري نمي‌كنيم ، كيميا ...
- من مي‌ترسم ... تو رو خدا .
- نترس ، به شرفم قسم .
- ...
- بخدا قول مي‌دم .
- بهت اعتماد كردما ...
با سر تاييد كردم . با يك حركت هم دگمه شلواركش باز شد و هم زيپش . زبونم سينه‌هاشو مي‌خورد و انگشتم كس تپل و صافش رو از روي شورت نوازش مي‌كرد . منو گرفته بود و ول نمي‌كرد . گاهي كه چشمهاش باز مي‌شد ، برق عجيبي توش موج مي‌زد .
- قول دادي ها ...
- مي‌دونم عزيزم .
- فرشاد ؟
- جان فرشاد ؟
- من پاتو مي‌خوام .
- چي؟
كمي طول كشيد تا منظورش رو فهميدم . اون هم وقتي كه دستش رو برد توي شلوارم . به سرعت لخت شدم . شلوارك و شورت او را هم پايين كشيدم . پاهامو بين پاهاش گذاشتم . چشماش بسته بود . كيرم رو جلوي سوراخ لزج و داغش گذاشته بودم . دستهاش دور شونه‌هام بود . كيرم داشت جذب مي‌شد . چشمهاش رو يك لحظه باز كرد . با نگاهش التماس مي‌كرد . نه ، اشتباه نمي‌كردم . التماس مي‌كرد كه قولم رو بشكنم . خودمو دعوت كردم داخل . كيرم داغ شد . جيغ كوچكي زد . ولي منو گرفته بود كه فرار نكنم . به آرومي تلمبه زدم . كس تنگش لذت دنيا رو بهم داد . پاهاشو بازتر كرد . عرق كرده بودم . بوي عجيبي مي‌داد . بعدها با اين بو آشناتر شدم . بوي زن در حال ارضاء شدن . ناخنهايش توي گوشت تنم فرو رفته بود . داشتم ارضاء مي‌شدم . هرچي سعي كردم نتونستم بكشم بيرون . طلسم شده بودم . ارضاء شدم . همان تو . فقط ۵ دقيقه بعد بود كه از خون روي تخت فهميدم که دوماد شده م .
اون روز خيلي كارم زياد بود . از دانشگاه اومده بودم سر كار و سركار هم اون قدر كار داشتم كه مجبور بودم تا دير وقت بمونم . ديگه همه رفته بودن و من هم كارهامو تموم كرده بودم و يه نگاهي به چند تا سايت سكسي كردم و داشتم كارهام رو جمع مي‌كردم كه برم خونه . يه دفعه ياد يه آهنگ افتادم و شروع كردم به زمزمه كردن . وسط آهنگ يه جمله بود كه مي‌گفت يكي مياد من ميدونم... و من در حين زمزمه يه دفعه قافيه شعر رو درست كردم و باهاش مي‌خوندم كه يكي بياد منو بگاد...و همينطور داشتم زمزمه مي‌كردم و ميزم رو جمع مي‌كردم كه يه دفعه سرم رو آوردم بالا و ديدم كه يه ارباب رجوع با چشماي قهوه‌اي و قد بلند با لبخند داره به من نگاه مي‌كنه . يه دفعه هول شدم و سريع گفتم كه بفرمايين . گفت : من با شما كار داشتم ولي مثل اين كه كار شما واجب تره . متوجه منظورش نشدم ، گفتم : چه كاري ؟! گفت : همين شعري كه مي‌خوني . خواستم عكس‌العمل نشون بدم ولي تا توي چشماش نگاه كردم يه لرزي توي سينه‌م افتاد كه ديدم حيفه پسر به اين خوشگلي رو ازدست بدم . ولي نتونستم چيزي بگم و فقط نگاهش كردم . اونم دست من رو گرفت و از پشت ميز به سمت خودش كشيد . بعد هم همونطور كه هاج و واج توي بغلش بودم منو به سمت در كشيد و در رو بست و لباش رو گذاشت روي لبم و شروع كرد با عجله دو تا از دكمه هاي مانتوم رو باز كرد و دستش رو برد روي سينم و شروع كرد به ماليدن و خودش رو به من چسبوند و كيرش رو فشار داد به كسم . بعد دستش رو آورد پايين و زيپ شلوارم رو كشيد پايين و دكمه شلوارم رو هم باز كرد . بعد زيپ خودش رو كشيد پايين و كيرش رو در آورد و از لاي زيپ شلوارم گذاشت لاي پام . تا داغي كيرش رو روي كسم حس كردم تمام بدنم لرزيد . ولي از اين كه يه وقت نگهبانها بيان و توي اين وضع ما رو ببينن خيلي مي‌ترسيدم . گفتم : الان كسي مياد . اونم در رو قفل كرد و گفت : اگه كسي اومد صدامون درنمياد تا بره ؛ و شلوارم رو تا زانو كشيد پايين و منو برگردوند . حالا روي من به ديوار بود و سينه هام به ديوار چسبيده بود . اونم كيرش رو گذاشته بود لاي پام من . يه كم باسنم رو دادم عقب تا كيرش خوب به وسط كسم ماليده بشه . كيرش با آب كسم خيس شده بود . خواست بكنه داخل كسم كه بهش گفتم من دخترم . گفت : يعني فقط لا باشه ؟ منم با ناز گفتم : نميدونم ؛ و يه كم باسنم رو بيشتر به عقب دادم . اون هم كيرش رو گذاشت دم كونم و به آرومي فشار داد . تا اون وقت نفهميده بودم كه اندازه كيرش چه قدره و به محض اين كه فشارش رو دم كونم حس كردم فهميدم كه اگر منو پرم كنه حتما پاره مي‌شم . از فكر اين كه اين كير بره داخل كونم داشتم از خوشي پر در مياوردم . آخه من درد فشار كون دادن رو خيلي دوست دارم . كيرش رو آروم آروم مي‌كرد توي كونم و من از درد لبام رو گاز مي‌گرفتم و دستام رو به ديوار فشار مي‌دادم كه از درد فرياد نكشم . وقتي همه كيرش رو داخلم فرو كرد ازدرد قرمز شده بودم . خيلي خوب بود . حتي وقتي براي بار اول كون مي‌دادم ، اين قدر درد نداشت . ولي اين درد رو از همون بار اول دوست داشتم . ولي مي‌دونستم كه گشاد نميشم . آخه كون من يه خاصيت خوبي داره ؛ فقط كافيه يك ساعت از كون دادنم بگذره تا دوباره كونم جمع بشه و به همون حالت اول در بياد . حتي اگه بزرگ‌ترين كير دنيا تو كونم رفته باشه ، بعد از يه ساعت با كوچكترين كير دنيا هم باز كونم درد مي‌گيره . ولي در اين كير يه چيز ديگه بود . اونقدر به من حال داد كه ديدم داره آبم كنده مي‌شه . اونم داشت حركاتش رو تندتر مي‌كرد تا اين كه گفت داره آبم مياد . گفتم بريز داخل كونم . آخه من فشار گرم آب رو توي كونم خيلي دوست دارم . يه دفعه حس كردم كه داخلم گرم شد و گرما و فشار آبش رو داخل خودم حس كردم . آب منم كنده شده بود . خيلي وقت بود كه كسي سرپايي من رو نكرده بود . آخرين بار وقتي ۱۵ سالم بود پسر همسايمون توي شهر خودمون توي زير زمين سرپايي لاي پام گذاشته بود و اين اولين باري بود كه كسي سرپايي اونم بدون اين كه دولا بشم كيرش رو توي كون من مي‌كرد . اون قدر خوب بود كه همون موقع تصميم گرفتم هميشه سرپايي كون بدم . مانتوم رو انداختم پايين و بدون اين كه شلوارم رو بكشم بالا دكمه هام رو بستم و با احتياط از اطاق اومدم بيرون . كسي توي راهرو نبود . بهش گفتم خوب سريع برو و خودم هم رفتم دستشويي و خودم رو تميز كردم و آرايش كردم و از محل كارم اومدم بيرون . خيلي جالب بود ؛ تا يك ساعت پيش فكر مي‌كردم كه امروز بدترين و سخت‌ترين روز زندگيم بوده والان آرزو مي‌كردم كه كاش هر روز مثل امروز باشه ...