تازه بيست سالم شده بود که جنگ تموم شد و من که از منطقه برگشته بودم شروع کردم به درس خوندن . بعد از ۶ ماه ديپلم گرفتم و چون درسم خيلي بد نبود با استفاده از سهميه ، دانشگاه قبول شدم . از کودکي به يکي ازدختر هاي فاميل علاقه داشتم . اون خواهر يکي از زنعموهام بود به اسم مهتاب . قبلا" با هم همبازي بوديم اما نميدونم يه هو چطور شد ، اواسط ترم دوم که تو دانشگاه کرمان درس ميخوندم ، عموم زنگ زد که بيا عروسي داريم . گفتم : خوب مبارکه حالا عروسي کي هستش.
با جواب عموم ديگه زندگي برام بيمعني شده بود .حتما" حدس زديد ؛ آره مهتاب خانوم . سرتون رو درد نيارم يه چند روزي هر فکري که بگيد به سرم زد . از خودکشي گرفته تا انتقام ، اما با نصيحتهاي بهترين دوستم رضا که محرم اسرارم بود کمي آروم شدم . باورم نميشد من خر خيال ميکردم اون هم دوستم داره . البته به قول رضا شايد هم همينجور بوده . اخه من کسخل که بخاطر رعايت مسايل شرعي و اين جور حرفها و خجالتهاي بي مورد چيزي بهش نگفته بودم . فقط از نوع نگاههاش به دلم بود که دوستم داره ، شايد باورتون نشه اما اون موقعها اينقدر جوونها باهم راحت نبودن که عشقشون رو به هم بيان کنن يا لااقل قاطبه مردم اينجوري بودن. بگذريم . تصميم گرفتم به عروسيش برم تا لااقل تو لباس عروسي ببينمش . تازه اين شعر داشت برام معنا پيدامي کرد که (اي کاروان اهسته ران ارام جانم ميرود -- وان دل که باخود داشتم با دلستانم ميرود) .
يه انگشتر براش خريدم که سر عقد بهش بدم . تو تمام عروسي دورادور نگاهش ميکردم : يه چادر قشنگ تمام صورت ماهش رو پوشونده بود . تو دلم غوغايي بود . اومده بودم مجلس ختم خودم . اينقدر تو افکار خودم غرق بودم که اصلا" متوجه داماد نبودم يا اصلا" برام اهميتي نداشت تا اينکه صدام کردن . بعد از فاميلهاي درجه اول برم تو . وقتي نوبتم شد آشکارا ميلرزيدم دستم رو دراز کردم جعبه انگشتري رو بدم بهش که زن عمو گفتش : آقاي مهندس ايمانيان يک انگشتري طلا . با صداي زنعمو ، مهتاب برخلاف عرف معمول چادرش رو از صورت زيباش بالا زد و گفت : آقا امير خجالت دادين ، مرسي ...
من سحر شده بودم . فقط نگاهش مي کردم . صورت مهتاب حالا با آرايش عروسي ديگه يک ماه کامل شده بود . يهو يه صدايي از نزديکم گفت : خانوم چادرت رو بنداز پايين . تازه متوجه داماد شدم ،؛ يه ادم معمولي با موهاي فر که ته ريشي هم داشت . ولي از چشاش اصلا" خوشم نيومد . بهر صورتي که بود اومدم بيرون . ديدم زنعمو بدجوري تو نخ منه . چون حرکاتم احتمالا" بدجوري تابلو بود . البته ناگفته نذارم که من ارتباطم با عمو و زنعمو خيلي صميمانه بود . هميشه سالهاي جنگ هر وقت مرخصي ميومدم ، اول يه سر به خونه اونها ميزدم . واسه همينم هست که الان چاقو بهم بزنن خونم نميياد . از خودم عقم ميگيره چرا اخه يه اشاره کوچيک قبلا"به زن عموم نکردم که ... بگذريم .
از اون روزها شش سال سپري شد . بعدها زن عموم ميگفت که اونها هم با ازدواج مهتاب موافق نبودن ، ولي فشار پدرش باعث شد و اينکه شب عروسي مهتاب ، زنعمو همش به فکر من بوده . من رفت و امدم همچنان به خونه عمو ادامه داشت و حداقل ماهي يک بار مهتاب رو اونجا ميديدم .
ديگه اون ناراحتيهاي اوليه فروکش کرده بود . من هم براي خودم کسي شده بودم و توي يکي از سازمانهاي مهم دولتي مدير بودم و برو بيايي داشتم . تا اينکه کمکم رابطه مهتاب با شوهرش بهم خورد و کار به طلاق و طلاقکشي رسيد . اوايل زنعمو بخاطر حفظ آبروي خانوادهشون چيزي بهم نگفت . ولي وقتي قضايا برملا شد ، دلايل اين مشکل رو پرسيدم که زنعمو گفت : الان سالهاست که مهتاب داره با بداخلاقيهاي اين مرد ميسوزه و ميسازه . ديگه خسته شده . من گفتم : خوب اين موضوع راه حل داره و راهش طلاق نيست ؛ من با شوهرش صحبت ميکنم . واقعا"دلم نميخواست مهتاب يک زن مطلقه باشه . مضافا" اينکه حالا يه پسر خوشگل کاکلزري هم داشت . اين بود که رفتم با شوهرش صحبت کردم . ولي نتيجه اين بود که اون کلهشق ، عليرغم اينکه خيلي آدم مسلموني نبود ، ولي حسابي مهتاب رو تو منگنه ميذاشت و جا نماز آب مي کشيد . ولي خودش هر غلطي که دلش ميخواست ميکرد و علنا" اين موضوع رو اعلام ميکرد . ناچارا" به زنعمو گفتم چاره اي نيست و تو اين مسير هر کمکي که ازدستم بربياد دريغ نميکنم . سفارشي ، توصيهاي ، هرچي . تا اينکه از طريق يه دوست دوران جبهه که حالا براي خودش قاضي دادگستري بود ، طلاق مهتاب رو گرفتيم . خونهاش رو هم به جاي مهريه قاضي دستور داد که به نام مهتاب بشه.
تو همين ماجراها من خواه ناخواه ارتباطم با مهتاب بيشتر و بيشتر ميشد . چون بهرصورت داراي خونه مستقلي هم شده بود ، ازطرفي راجع به موضوع طلاقش خودش رو مديون ميدونست . پيش پدرش اينها کمتر ميرفت . اصولا" اونا رو تو ازدواجش مقصر ميدونست . بهر ترتيب ارتباطمون داشت صميمانه هم ميشد . از من ميخواست براش فيلم ببرم . مخصوصا" از فيلمهاي هندي خيلي خوشش ميومد . ميگفت که حوصلهاش سر ميره . ناگفته نماند که ارتباطم با اون خيلي کنترل شده بود . چون همه فاميل چهارچشمي اونو ميپاييدن ، اون هم اينجوري راحتتر بود چون هرچي باشه اون يه بيوه بود . ولي من ديگه نميخواستم اون رو ازدست بدم . ميدونستم که نه پدر و مادرم و نه هيچکدوم از فاميلها نميگذارن من با يه زن مطلقه بچهدار ازدواج کنم . ولي عشق دوران جواني کمکم داشت بيدار ميشد و من هم با توجه به اينکه ديگه جلوي من راحتتر بود وحجاب سختي نميگرفت ، چيزهاي جديدي در اون کشف ميکردم . اون حالا يه خانوم جاافتاده خيلي خوشگل شده بود . صد برابر بيشتر از قبل . استيل بسيار خوشتراش ، سينههاي خوشفرم ، چشمهاي درشت و زيبا ، لبهاي خوشگل و گوشتي . تصميم گرفتم کام دل رو براورده کنم . واسه همين يه روز که قرار بود براش فيلم بگيرم به دوست فروشندهام گفتم يه نيمه بهم بده . بعدش بر خلاف هميشه دمدماي غروب رفتم خونش . دوباره اون حالت رعشه بهم دست داده بود ...
زنگو زدم . صداي فرشته گونش گفت کيه ؟ گفتم : منم امير . ايفون رو زد و گفت : بفرمايين . ولي نميدونم خدايي بود يا نه ، خودش پايين نيومد که من مجبور بشم تعارف کنم که مثلا"ممنون و از اين حرفها . رفتم تو . مثل اينکه تو اطاق بود تا چادر بذاره . لحظاتي بعد مهتاب من طلوع کرد . يه چادر خيلي نازک که خانوما تو مجالس ميذارن ، با يه دامن مشکي بلند . بالاتنهشم رو يه تاپ زرشکي چسبون تنگ پوشونده بود . گفت : چه عجب اقا امير اين موقع روز هم ما رو فراموش نميکنين . ديدم حرفهاي مهتاب هم يه جورايي بو داره . واسه همين به خودم جرعت دادم و گفتم : ما که دوست داريم در همه لحظات پيش شما باشيم ، چه کنيم که روز گار با ما نميسازه . گفت : اي بابا اقا امير ، شما اراده کنين ميسازه . ديدم ديگه ترديد جايز نيست . گفتم : مهتاب جون اين فيلم رو برات گرفتم ، اوني رو که سفارش دادي ، پيدا نکردم . واسه همين با سليقه خودم يه فيلم عشق و عاشقي برات آوردم . گفت : پس شام مهمون من . بعد هم فيلم رو ميبينيم . گفتم : چشم . هرچي شما بگين خانوم خانومها . خوب بچه کجاست ؟ گفت : خونه بابا اينها . رفتم رو کاناپه نشستم و مهتاب هم به راحتي براي اولين بار چادرش رو جلوي من برداشت تا بره اشپز خونه که من بلند شدم . غفلتا" دستش رو به بهانه اينکه نميذارم به چيزي دست بزني گرفتم . بر گشت يه نگاهي بهم انداخت ؛ بعدش به دستام . ولي چيزي نگفت . منم آروم دستش رو آوردم جلوي صورتم . قلبم اينقدر تند ميزد که نزديک بود از سينهام بزنه بيرون . اشک تو چشام جمع شده بود . آروم لبهام رو گذاشتم روي پوست لطيفش . نه چيزي رو ميديدم نه ميشنيدم . فقط يک صداي آه به گوشم رسيد . چشم باز کردم و ديدم اون هم اشک از گونههاي ظريفش جاريه . با يک حرکت بغلش کردم . برجستگيهاي سينههاش رو احساس ميکردم . لبهامون توهم قفل شده بودن . نميدونم چند وقت تو اين حالت بوديم . تمام احساسم رو تو اين سالهاي هرمان بهش گفتم و همينطور نوازشش ميکردم و لب ميگرفتم و گريه ميکردم و اون هم گريه ميکرد و گاهي هم آهي از روي لذت ميکشيد .
کم کم حشر من هم زد بالا . بدني رو که يه عمر آرزوشو داشتم تو بغلم بود و دستام به سمت سينههاي قشنگش متمايل شدن . بعد يکي از دستهام به سمت قشنگترين باسنهاي دنيا . مهتاب هم بيکار نموند و يواشيواش از رو شلوار ، کيرم رو پيدا کرد و فشارهاي محکمي ميداد . بهش گفتم : عشق من ، تو که از من حول تري . گفت : نميدوني تو اين چند وقته بعد از طلاق چي کشيدم . حالا هم که خدا تو رو رسونده ، امير جون ، ديگه طاقت ندارم .مثل يه پر کاه بلندش کردم و آوردم رو کاناپه ، همونجور تو بغل نشستم . اون گردن بلوريشو از پشت ميبوسيدم و صورتم رو لاي موهاش گم ميکردم . دستام بيکار نبودن . سينه هاي نرم و ژلهايش رو ميمالوندم . کمکم تيشرتش رو از پشت کشيدم بالا . واي چه بدني!! بدون سوتين ، سبزه با کمي کرک نرم که منو ديوونه ميکرد . با يه حرکت نشوندمش رو کاناپه و زانو زدم جلوش . واي که از ديدن اون سينههاي نازش داشتم ديوونه ميشدم . دوباره از پيشونيش شروع کردم به ماچ کردن . چشاش ، بيني خوشترکيبش ، لبش ، چونه خوشفرمش ، گردن و کمکم رسيدم به چاک سينههاش . مهتاب با موهام بازي ميکرد ولي آروم سورم ميداد پايين . آخ که چه حالي ميداد ؛ اون سينههاش مزهاش مثل عسل ، چنان ميخوردمشون که انگار صد سال هيچي نخوردم . هاله کاکائوييرنگ نوک سينهاش واقعا" خوشمزه بود . آه و اوه مهتاب هم دراومده بود . دستامو آروم بردم زير روناش . اونم با جا بجاييش کمکم مي کرد . سورشون دادم زير زانو هاش و آروم آوردم بالا . پاهاش اومدن بالا و رو کاناپه قرار گرفتن . حالا ديگه دامنش که قبلا"تازانو بالا رفته بود سُر خرد و رفت تا کمرش . اون رونهاي سفيدش رو ميديدم ؛ با قشنگ ترين (هفت) دنيا . يه شورت نخي سفيد پوشيده بود با يه عالمه قلب صورتي. اما بايد از يه جاي ديگه شروع ميکردم . تنها جايي که تو تمام اين سالها راحت جلوي چشمم بود و آرزوي بوييدن و بوسيدنش رو داشتم .انگشتهاي ناز و خوشگل پاش که حالا به موازات سينه ام رو کاناپه بود ؛ شروع کردم اون دونههاي انگور رو که به ترتيب بزرگ ميشدن ، خوردن . اولش مهتاب شوکه شد . ولي براش توضيح دادم و گفتم : به خاطر من طاقت بيار ؛ آخه قلقلکش هم ميومد . زبونمو تو شياراي انگشتهاش با کف پا ميکشيدم و يکييکي لاي اونها رو ليس مي زدم . اون هم کمکم خوشش اومده بود . رسيدم به مچ پاش بعدشم اون ساقهاي نازو خيس کردم و بعد رونهاي سفيدش رو . مهتاب هم تو اين حالت سينههاش رو ميمالوند که رسيدم به سر منزل مقصود . از روي شورت بوسيدمش . يه عطري ميداد که نگو . دستامو بردم زير باسنش . شورت و دامن رو باهم کشيدم پائين . آخ که چه کسي داشت مهتاب . همونجوري که تصور ميکردم : گوشتي با يه مقدار موهاي تازه اصلاح شده و يه چاک صورتي خوشرنگ . ديگه تو حال خودم نبودم . نميدونم که داشتم چيکار ميکردم که مهتاب گفت : امير جون چندلحظه صبر کن . بعد شروع کرد دکمههاي پيرهنمو باز کرد و منو ازشر اون و زير پوش راحت کرد . بعدشم زيپ شلوارم بود که باز ميشد . ديگه مونده بودم حيرون . جلوش وايستاده بودم و اونو نگاه ميکردم . حالا که وايستاده بودم ، بهتر ميديدمش . عشق من لخت لخت جلوم نشسته بود و داشت شلوارم رو ميکشيد پائين .خدايا خواب ميبينم ؟ تو همين افکار بودم که يک لحظه کيرم آتيش گرفت . آره کيرم تو دهنش بود و از شدّت لذت داشت از گوشههاي چشمم اشک ميومد . تحمل تو اون حالت بيمعني بود . شروع کردم نعره زدن . فکر ميکنم که تقريبا" يه پنج دقيقهاي آه و ناله ميکردم تا آبم اومد و ريخت رو سينههاش .بيهوش افتادم رو زمين . گريهام گرفته بود . نميدونستم احساس رضايتم رو چطور بريزم بيرون . همينجور بياختيار اشکم سرازير بود . از طرفي هم ميترسيدم مهتاب ناراحت بشه . ولي دست خودم نبود . مهتاب اومد همونجا رو فرش کنارم دراز کشيد . دوباره لب ميگرفتم و لب ميدادم . پرزهاي فرش يک مقدار زبر بودن ، ولي همون برام لذتبخش بود . دوباره سُر خوردم سمت سينههاش . حالا ديگه يک کم آرومتر بودم و تسلّط بيشتري رو خودم داشتم . ديگه نوبت آه و اوههاي مهتاب بود و اين صدا ، زيباترين آهنگ دنيا .بعد از سينهها ، آروم زيربغلهاشو خوردم و بعد از اون اومدم پايين دور نافش رو با زبون طواف کردم . اونم چه طوافي ؛ نه هفت دور بلکه هفتاد دور ؛ بعد هم قوس زير شکمش رو ليسيدم . جوري که انگار دارم نقاشي ميکنم . از همونجا عطر کسش ديوونهام کرده بود . فقط چند سانتيمتر فاصله داشتم که مهتاب سُرم داد پايين . اول از همه يه ماچ خوشگل از اون پيشوني کسش گرفتم . بعد پاهاش رو باز کردم و با دستم لبههاي گوشتي کسش رو زدم کنار . زبونمو از پائينترين قسمت کسش کشيدم بالا . يه آهي کشيد که فهميدم لذت زيادي ميبره . به کارم ادامه دادم . کسش يه مزّهاي ميداد که نميخوام بگم بهترين مزه دنيا ، ولي براي من از هر چيزي خوشمزهتر بود . چوچولهاش چنان زده بود بيرون که راحت ميک ميزدم .صداي عشقم تمام خونه رو پر کرده بود . زانو زده بودم بين دوتا پاهاش ، باسنش رو زانوهام بود و صورتم توي کسش . جفت دستامم سينههاشو ميمالوند . دستاشو ازهم باز کرده بود و فقط جيغ ميزد . تو اون وضعيت راه ديگهاي هم نداشت . کمکم يه رعشه شديد تمام وجودش رو گرفت . فهميدم که ديگه داره ارضاء ميشه . يک مقدار خودم رو کشيدم عقب تا باسنش بياد رو زمين . سر کير در حال انفجارم رو گذاشتم جايي که بزرگترين آرزوي زندگيم بود . پاهاش خود به خود دور کمرم قفل شدن . آروم دادم تو ...آه ه ه ؛ چه داغ و آتشين . خدايا لذّت از اين بالاتر هم وجود داره ؟؟ به همون صورت که دادم تو ، کشيدم بيرون . يه مايعي روي کيرم رو پوشونده بود . مثل فرني . اتفاقا" داغ هم بود . آرنج دستام رو گذاشتم بالاي شونه هاش ، دو طرف صورت ماهش . انگشتهاي دستهامم بالاي سرش قفل کردم . سينههام رو به سينههاش فشار دادم و لبام رو هم گذاشتم رو لباش . شروع کردم به خوردن . بعد دوباره کيرم و کردم تو کسش . اما اينبار جوري کردم که خورد ته کسش . ميخواست جيغ بزنه اما راهي نداشت . اين حرکت رو با آهنگ سريع ادامه دادم . شايد در هر ثانيه دو سه بار کيرم ميخورد ته کسش . ديگه داشت ارضاء ميشد ، اما جوري تو بغلم قفل بود که فقط يه لرزشهاي خفيف ميتونست انجام بده . انگار يه ماهي رو از آب گرفته باشي ، بعد نذاري بال بال بزنه . منم ديگه آخرين نفسهام بود . همونجوري که لباش رو ميخوردم از تو گلو ناله ميکردم که يهو مهتاب من تو يه حالت نيمه غش فرو رفت . فهميدم که ديگه کاملا" ارضاء شده . منهم با فاصله چندلحظه آبم رو ريختم رو تنش . دو سه خط موازي از زير گلو تا پيشوني کسش نقاشي کردم و بعد آروم همونجا توبغلش خوابيدم .فکر کنم حدود بيست دقيقه اي تو همون حالت خوابيديم . انگار آبم چسب شده بود و مارو به هم چسبونده بود . تو عالم خلسه بودم که بوسه هاي مهتاب بيدارم کرد . حق داشت . آخه من حدود هفتاد کيلو بودم و اون پنجاه و پنج . يه قلط زدم و دوباره براندازش کردم . رضايت و سرزندگي رو ميشد تو چشاش خوند . بلند شد که بره سمت يخچال براي خودمون آب پرتقال بياره . ديدم طفلکي نقشونگارهاي قالي حسابي رو تنش مونده . اما واقعا" که چه هيکل نازي داشت . وقتي داشت جلوي من لخت و پتي راه ميرفت ، آرزو کردم همون شب دوباره بکنمش . وقتي داشتم به نقش و نگار هاي تنش لبخند ميزدم گفت : ها ، چيه ؟ پري لخت نديدي ؟ گفتم : چرا . اما نقشدارشو نديدم . بعد يه نگاهي به خودش کرد و جفتمون زديم زير خنده . گفتم : برو يه کرم بيار تنت رو ماساژ بدم ، اينها خوب شه . گفت : بعد از آب پرتقال ...الان سه سال از اون شب به ياد موندني ميگذره . هنوزم ماه من هر شب طلوع ميکنه و هفته اي دوسه شب با هم هستيم . من که تصميم گرفتم ديگه ازدواج نکنم . مهتاب زن صيغهاي و شرعي منه . اون هم همينطور بهم قول داده تا اگه خدا خواست بعد از چهل ، چهلوپنج سالگي که همه تو کف ازدواجم هستن ، بگم غير مهتاب رو نميخوام . آخه تجربه ثابت کرده مردها وقتي سنشون بالا ميره ، خانوادهها حاضر ميشن رو هر کي دست بذاره قبول کنن تا اون ازدواج کنه . حالا خدا رو چي ديدين شايد هم زودتر شد .
Wednesday, September 29, 2004
Monday, September 13, 2004
اين داستان رو از اون نظر ميخوام براتون بنويسم که مانند بعضي از داستان ها ساختگي وطنزآميز نيست و حدود سه ماه پيش براي من اتفاق افتاده . يه شب که با دوستام براي شام خوردن بيرون رفته بوديم ، حدودا" دو ساعت ديرتر از روال عادي به خونه اومدم . پدرمم که آدم بد اخلاقيه ، خيلي دلش ميخواد گير تخمي بده .خلاصه اون شب وقتي وارد خونه شدم تقريبا" ساعت ۱۱ بود ومن هر شب ساعت ۹ خونه بودم . بابام چندتا داد بيحد و حساب سرم زد و منم که دل خوشي نداشتم ، از خونه اومدم بيرون و به خونه خواهرم رفتم . خواهرم حدود ۳ ماه بود که عروسي کرده بود و شوهرش هم به صورت شيفت توي يه کارخونه کار ميکرد . زنگ خونهشونو زدم و رفتم داخل . منو که ديد گفت: دوباره دعوات شده ؟ گفتم : آره ؛ بيخيال . يک ربع بعد دامادمون به سر کار رفت. اون شب نميدونم چطوري بود که رفتار خواهرم يه کم عجيب به نظر ميومد . دامادمون که رفت ، خواهرم رفت لباسشو عوض کرد و يک تاپ نارنجي خوشگل پوشيد و گفت : هوا هم آروم آروم داره گرم ميشه . من هم به طور غيرارادي حالت غيرطبيعي پيدا کرده بودم . ساعت ديگه داشت ۱۲ ميشد و رفتم بخوابم روي پتويي که کنار حال پهن کرده بودند که يه هو صدام زد : کمرت اينجا درد ميگيره ؛ برو رو تخت ما بخواب . منم بيتوجه رفتم توي اتاق خوابشون و رو تخت گرفتم خوابيدم . چراغ اتاق خاموش بود و تاريک تاريک بود . بعد ديدم که چراغ هال رو خواهرم خاموش کرد و اومد آباژور اتاق خواب رو زد . يک شلوارک تنگ چسبون جلوي من پوشيد و بغلم خوابيد . گفت : محسن تو ميدوني چرا اينقدر بيحوصلهاي ؟ مال اينه که تو زن نداري ... اين حرفها رو که به من ميزد ، ناخواسته کيرم بلند شده بود و قلبمم بد جوري ميزد . از يه طرف ميديدم که با تاپ و شلوارک کنارم خوابيده از يه طرف ديگه هم ميترسيدم يه چيزي بهش بگم و قاطي کنه . به من بيمقدمه گفت: شوهرم تو زندگي خيلي خوبه ولي محسن نميتونه منو ارضاء کنه . ميفهمي چي ميگم که ... تواين لحظه بود که دستم رو به آرومي روسينههاي نازنينش گذاشتم . گفتم تو خيلي خوشگلي ... خود به خود شروع کردم به سينه هاش ور رفتن . عجيب شهوتي شده بود . با اينکه هنوز دستم رو طرف کسش نبرده بودم حال عجيبي پيدا کرده بود . بلند شدم چراغ رو روشن کردم تا اندام و سينههاي اين تازه عروس رو به خوبي ببينم . باورتون نميشه ؛ وقتي از پاهاش شروع کردم به خوردن تا وقتي به کسش رسيدم ، لاي پاهاش خيس آب شده بود . نميدونم که چه جوري من اون شب کس خواهرم رو ميخوردم که صداي دادش تا بيرون ساختمان ميرفت . من تموم بدن اون رو از لبهاش تا پاهاشو خوردم . بعد بلند شد و برام ساک زد . جوري ساک ميزد که داشت آبم ميامد که ديگه نذاشتم بزنه . با وجودي که کسش نمناک و خيس شده بود من به زور کيرمو تو کسش کردم . هر چقدر که بگم تنگ بود کم گفتم . با لبام هم سينههاشو ميخوردم و آروم آروم عقب و جلو ميرفتم . چه حالي ميداد . انگار پوست کيرم ميخواست کنده بشه . ميگفت : بکن ! بکن ! آه ... آه ... فهميدم که درست و حسابي ارضاء شده . تا کيرم رو در آوردم تا آبم روي دستمال بريزم گفت : بريز توي دهنم . و منم که خوشم نميومد ناچارا" ريختم توي دهنش و بعد به آرومي کنار هم خوابيديم . بعد از اون جريان شبهايي که دامادمون سر کار بود ، به بهونه اينکه خواهرم ميترسه ، شبها به اونجا ميرفتم . خواهرم ميگه : اين چند ماهه من به کلي سر حال شدم . اونم رنگ و روش باز شده . در پايان به همهي اون عزيزاني که زن دارن ميگم سعي کنيد با همسرتون مهربون باشيد و خواستههاي جنسي اونا رو برآورده کنيد و گر نه ...
Subscribe to:
Posts (Atom)