Monday, September 13, 2004

اين داستان رو از اون نظر مي‌خوام براتون بنويسم که مانند بعضي از داستان ها ساختگي وطنزآميز نيست و حدود سه ماه پيش براي من اتفاق افتاده . يه شب که با دوستام براي شام خوردن بيرون رفته بوديم ، حدودا" دو ساعت ديرتر از روال عادي به خونه اومدم . پدرمم که آدم بد اخلاقيه ، خيلي دلش مي‌خواد گير تخمي بده .خلاصه اون شب وقتي وارد خونه شدم تقريبا" ساعت ۱۱ بود ومن هر شب ساعت ۹ خونه بودم . بابام چندتا داد بي‌حد و حساب سرم زد و منم که دل خوشي نداشتم ، از خونه اومدم بيرون و به خونه خواهرم رفتم . خواهرم حدود ۳ ماه بود که عروسي کرده بود و شوهرش هم به صورت شيفت توي يه کارخونه کار مي‌کرد . زنگ خونه‌شونو زدم و رفتم داخل . منو که ديد گفت: دوباره دعوات شده ؟ گفتم : آره ؛ بي‌خيال . يک ربع بعد دامادمون به سر کار رفت. اون شب نمي‌دونم چطوري بود که رفتار خواهرم يه کم عجيب به نظر ميومد . دامادمون که رفت ، خواهرم رفت لباسشو عوض کرد و يک تاپ نارنجي خوشگل پوشيد و گفت : هوا هم آروم آروم داره گرم مي‌شه . من هم به طور غيرارادي حالت غيرطبيعي پيدا کرده بودم . ساعت ديگه داشت ۱۲ مي‌شد و رفتم بخوابم روي پتويي که کنار حال پهن کرده بودند که يه هو صدام زد : کمرت اينجا درد مي‌گيره ؛ برو رو تخت ما بخواب . منم بي‌توجه رفتم توي اتاق خوابشون و رو تخت گرفتم خوابيدم . چراغ اتاق خاموش بود و تاريک تاريک بود . بعد ديدم که چراغ هال رو خواهرم خاموش کرد و اومد آباژور اتاق خواب رو زد . يک شلوارک تنگ چسبون جلوي من پوشيد و بغلم خوابيد . گفت : محسن تو مي‌دوني چرا اينقدر بي‌حوصله‌اي ؟ مال اينه که تو زن نداري ... اين حرفها رو که به من مي‌زد ، ناخواسته کيرم بلند شده بود و قلبمم بد جوري مي‌زد . از يه طرف مي‌ديدم که با تاپ و شلوارک کنارم خوابيده از يه طرف ديگه هم مي‌ترسيدم يه چيزي بهش بگم و قاطي کنه . به من بي‌مقدمه گفت: شوهرم تو زندگي خيلي خوبه ولي محسن نمي‌تونه منو ارضاء کنه . مي‌فهمي چي مي‌گم که ... تواين لحظه بود که دستم رو به آرومي روسينه‌هاي نازنينش گذاشتم . گفتم تو خيلي خوشگلي ... خود به خود شروع کردم به سينه هاش ور رفتن . عجيب شهوتي شده بود . با اينکه هنوز دستم رو طرف کسش نبرده بودم حال عجيبي پيدا کرده بود . بلند شدم چراغ رو روشن کردم تا اندام و سينه‌هاي اين تازه عروس رو به خوبي ببينم . باورتون نمي‌شه ؛ وقتي از پاهاش شروع کردم به خوردن تا وقتي به کسش رسيدم ، لاي پاهاش خيس آب شده بود . نمي‌دونم که چه جوري من اون شب کس خواهرم رو مي‌خوردم که صداي دادش تا بيرون ساختمان مي‌رفت . من تموم بدن اون رو از لبهاش تا پاهاشو خوردم . بعد بلند شد و برام ساک زد . جوري ساک مي‌زد که داشت آبم ميامد که ديگه نذاشتم بزنه . با وجودي که کسش نمناک و خيس شده بود من به زور کيرمو تو کسش کردم . هر چقدر که بگم تنگ بود کم گفتم . با لبام هم سينه‌هاشو مي‌خوردم و آروم آروم عقب و جلو مي‌رفتم . چه حالي مي‌داد . انگار پوست کيرم مي‌خواست کنده بشه . مي‌گفت : بکن ! بکن ! آه ... آه ... فهميدم که درست و حسابي ارضاء شده . تا کيرم رو در آوردم تا آبم روي دستمال بريزم گفت : بريز توي دهنم . و منم که خوشم نميومد ناچارا" ريختم توي دهنش و بعد به آرومي کنار هم خوابيديم . بعد از اون جريان شب‌هايي که دامادمون سر کار بود ، به بهونه اينکه خواهرم مي‌ترسه ، شب‌ها به اونجا مي‌رفتم . خواهرم مي‌گه : اين چند ماهه من به کلي سر حال شدم . اونم رنگ و روش باز شده . در پايان به همه‌ي اون عزيزاني که زن دارن مي‌گم سعي کنيد با همسرتون مهربون باشيد و خواسته‌هاي جنسي اونا رو برآورده کنيد و گر نه ...

No comments: