سال ۶۵ بود و من ۱۷ ساله بودم و كلاس دوم دبيرستان. اطراف مدرسه ما چند تا مدرسه دخترانه بود كه يك ساعت قبل از ما تعطيل ميشدند . براي همين هم معمولا با دوستام يك ساعت زودتر از مدرسه فرار مي كرديم تا از دختر ها سان ببينيم . آنروز زنگ آخر مطابق معمول سعي ميكرديم يك جوري از مدرسه جيم بشيم . ولي نميشد . دبير آن ساعت كليد كرده بود و به هيچكس اجازه خروج از كلاس رو نميداد . ناچار صبر كردم تا مدرسه تعطيل شد و با دوستام به سمت ايستگاه تاكسيها رفتيم . يه گلهي ۵ - ۶ نفري از دختر هايي كه ظاهرا كلاس فوق العاده داشتند تو ايستگاه ايستاده بودند . يكي از آنها خيلي خوشگل و ناز بود و نگاه همه ما رو به خودش جلب كرده بود . ديگه قضيه رقابت و پوز زني بود . بايد هرجور شده تورش ميكردم . با كمي خوش شانسي اين من بودم كه توي تاكسي كنارش نشستم . تا به مقصد برسيم ، تلفنم را بهش دادم و ازش خواستم همان موقع به من زنگ بزند . توي خانه ، پاي تلفن نشسته بودم و ناهار ميخوردم . قيافهاش از ذهنم نميرفت . قد بلند و ظريف ، چشمهاي عسلي و لبهايي به سرخي سيب . پوستش سفيد بود و اهل آرايش هم نبود . معصوم و ناز . توي اين فكرها بودم كه تلفن زنگ زد .
- جانم ، بفرماييد
- الو...
صدايش خيلي قشنگ بود . يه حالتي در صدايش بود .
- بفرماييد خواهش ميكنم
- آقا فرشاد ؟
- خودمم
- من كيميا هستم . الآن تلفنتون رو به من دادين . خواستم ببينم كاري داشتين؟
هول شده بودم . واقعا چكارش داشتم ؟ به هر زحمتي بود مخش را زدم . قرار فردا را گذاشتيم . قرار بود فرداش توي مدرسهشان جلسه اوليا و مربيان باشد . براي همين تعطيل بود . ولي به خوانوادهاش چيزي نگفته بود و ميخواست بره خانه دوستش كه تصادفا تنها هم بود . قرار شد بريم توي كوچه ها قدم بزنيم . اما سر خر داشتيم! دوستش. تلاشم براي گرفتن ماشين بابا براي صبح فردا بينتيجه بود . تازه اگر ميفهميدند ميخواهم مدرسه نروم ، كلي بد ميشد . با شهروز ، يكي از دوستهايم كه پدرش يك ماشين ژاپني قراضه برايش خريده بود قرار صبح را گذاشتم . راضيش كردم ، در ازاي دوستي با ليلا ، دوست كيميا . صبح فردا رسيد و ما هر چهارتايي رفتيم به كوچههاي خلوتي كه نزديك خانه ليلا اينها بود . يك ساعت نگذشته بود كه همه با هم صميمي و يكرنگ شده بوديم . انگار سالهاست همديگر را ميشناسيم . گپ و شوخي و خنده فضاي ماشين را پر كرده بود . قرار شد ليلا بيايد جلو پهلوي شهروز و من بروم عقب و كنار كيميا بنشينم . وقتي پياده شدم ، در فاصله ۱۰ - ۱۵ متري ماشين ، گروهبان گشت موتور سوار كلانتري را ديدم كه بر و بر ما را نگاه ميكرد . با پياده شدن من ، مرا صدا كرد . با ترس و لرز به طرفش رفتم . اخم كرد و يك كشيده محكم به صورتم زد .
- اينها كين ؟
- نوكرتم جناب سروان ، آبرومونو نبر . فدات شم ...
- گفتم كين كره خر !
- بخدا تازه آشنا شديم . نمي شناسم !
- ببرمت منكرات ؟ پدر همه تونو در بيارم ؟
- نه داداش . مخلصتم . شما آقايي . شما تاج سر مايي . شما از صبح تا شب براي امنيت ما زحمت ميكشي ...
- خوبه ، خوبه ... چرا دستت رو از جيبت در نمياري؟
دستم را با دو تا اسكناس صدي كه همه داراييم بود ، از جيبم درآوردم . دستش را گرفتم و گفتم
- آقايي كن جناب سروان ، فكر كن داداش كوچيكت . ما رو نبر .
گروهبان كه هم دو سه درجه ترفيع گرفته بود و هم خشخش صديها رو تو دستش حس ميكرد نگاهي به ماشين كرد . چندتا از گرههاي ابروشو باز كرد و آروم گفت
- دختر ها بايد برن . الآن !
- چشم . خيلي مخلصيم ...
با عجله به سمت ماشين كه همه نگران از توش ما رو نگاه مي كردن دويدم . دخترها رفتند . كيميا تو لحظه آخر آدرس ليلا را به من داد . با شهروز رفتيم به طرف كوچه ليلا اينها . چند دقيقه بعد ليلا و كيميا آمدند . ليلا درب خانه شان را باز كرد و رفت تو . كيميا هم نگاه قشنگي به من انداخت و رفت داخل . از ماشين پياده شدم و به سمت درب خانه رفتم . درب باز بود . به آرامي وارد پاركينگ شدم . كيميا در پاركينگ ايستاده بود ، تنها . روبروي همديگر ايستاده بوديم ، سكوت . فقط نگاهش ميكردم . قلبامون خيلي تند ميزد . بعد از سه دقيقه پرسيدم
- كاري نداري فعلا ؟
- نه ، مرسي كه اومدي ...
دستم را جلو بردم كه باهاش دست بدم . دستش را گرفتم . نميدونم خودم جذب شدم يا اون دستمو كشيد . بي اختيار فاصلهمان كم شد . به آرامي بوسيدمش . گوشه لبش را . كشيده شدن دست من كه توي دست او بود يك توفيق ديگر هم نصيبم كرد . ساعد دستم ، براي يك لحظه با سينه او تماس پيدا كرد . فكر كنم هر دو سرخ شده بوديم . بوسه من حتي ۲ ثانيه هم طول نكشيده بود . به سرعت خداحافظي كردم و با ماشين شهروز به طرف خانه خودمان حركت كرديم . وقتي به خانه رسيدم تلفن داشت زنگ ميزد . خواهرم گوشي را برداشت . چند بار گفت الو... بعد تلفن را قطع كرد . پرسيدم
- كي بود ؟
- قطع كرد . چي شده زود اومدي؟
- معلم نداشتيم . كلاس تعطيل شد .
كنار تلفن نشستم و خودمو مشغول درس خواندن نشان دادم .
- حداقل لباستو عوض ميكردي
جوابي ندادم . تلفن دوباره زنگ زد . خودش بود .
- ميتوني بياي اينجا ؟
- الآن ؟
- آره ...
- كجايي ؟
- خونه ليلا ؟
- نه ، خونه خودمون .
- تنهايي ؟
- آره .
بسرعت به طرف در رفتم . به خواهرم گفتم معلممون برگشته. صبر نكردم ببينم باور كرد يا نه . با يه تاكسي فاصله خونه خودمان تا خانه كيميا را طي كردم . دل توي دلم نبود . من و كيميا تنها ! چي بايد به هم ميگفتيم ؟ قلبم دوباره تند ميزد . حتما قلب او هم همينطور شده بود . زنگ زدم . درب با آيفون باز شد . بدون سئوال و جواب . درب را هل دادم و رفتم تو . كنار آيفون ايستاده بود . قشنگ و طناز . يك تيشرت معمولي و يك شلوارك لي . موهاش قهوهاي بود . قهوهاي روشن . موهاشو روي سرش بسته بود . براي همين قدش بلندتر به نظر مياومد . واقعا تيكهاي بود .
- سلام .
- سلام شازده ، خوش اومدي ...
- كي ميان ؟
- ميترسي ؟
- آره ، كجان ؟
- خونه خاله . قراره من هم بعد از مدرسه برم اونجا . يكي دو ساعت ديگه وقت دارم .
همانطور كه حرف ميزديم ، همه جاي خونه رو به من نشون ميداد . قلبم به شدت ميزد . اولين بار بود كه با يك دختر ، اونم به اين خوشگلي ، تنها ميشدم . كنار پنجره اتاق پدر و مادرش ايستادم . اونم روي عسلي ميز توالت مادرش نشست . كمکم آرامش پيدا ميكردم . درست پشت سرش روي لبه تخت نشستم . تمام سلولهاي بدنم پرميزد براي اينكه يكبار ديگه ببوسمش . ولي ميترسيدم . ميترسيدم كه از دستش بدم . نوك انگشتام يخ كرده بود . انگشتم را فرو كردم لاي موهاش . بدون اينكه برگرده از تو آينه بهم لبخند زد . كمي جرات گرفتم .
- موهامو بهم نريزي ؟
- كيميا ؟
- جانم ؟
- من ميترسم .
- از چي ؟
- از تو .
- چرا؟
- نميدونم .
- تو زيادي خوشگلي .
- مگه خوشگلا آدمخورن ؟
- نه ، ولي ...
- از چي ميترسي؟
- ميترسم ببوسمت ...
يك دفعه برگشت . انگشت اشاره اش را روي لبام گذاشت .
- نميخوام از اين حرفا بزني . من دوس دارم فقط ببينمت و باهات حرف بزنم . فهميدي ؟
مچ دستش را به آرامي گرفتم . آرام آرام دستش كاملا توي دستهام قرار گرفت . پرسيدم
- پس چرا امروز گذاشتي ببوسمت ؟
- من نخواستم منو ببوسي
- ازم بدت اومد؟
- ... نه ، فكر نكنم .
- اگه دوباره ببوسمت ازم بدت مياد ؟
- ...
نگاهش را به زمين دوخته بود . دستهايش را رها كردم و بازوهاشو گرفتم . او را روي خودم كشيدم و بوسيدمش . مقاومتي نه چندان زياد كرد و ... خودش هم به بوسهام جواب داد . لبهامون توي هم قفل شد . وزن بدن كوچولو و لطيفش رو روي بدنم حس ميكردم . دو تا دستهام دور گردنش بود . كمي غلطيدم . كنارم بود و لبامون همچنان روي هم . يكي از دستهام رو به پهلوش كشيدم و بالا آوردم . بدون اينكه اونقدر فشار بدم كه تي شرتش هم بالا بياد . دستمو آوردم تا زير بغلش . بازوشو جمع كرد و خواسته يا ناخواسته باعث شد دستم روي سينهاش قرار بگيره . با دستهاش سرمو بالا آورد و لباشو آزاد كرد .
- فرشاد ؟
- جانم ؟
- چيكار ميخواي بكني ؟
- هيچي بخدا ...
- دوسم داري ؟
- آره ديوونه ...
- من ميترسم .
- منم .
- بيا بس كنيم .
- نه ...
با بوسه هاي مكرر گردنش رو بوسه باران كردم . گردنش خيلي لطيف بود . دستم رو روي پهلوش بردم پايين و اينبار همراه با تيشرتش آروم كشيدم بالا . دوباره بازويش را جمع كرد . سوتين نداشت . با انگشتم نوك سينه اش را كمي ماليدم . ناليد
- آه ...
- بسه .
- نه .
نالههاش بيشتر تحريكم كرد . زانوم كه بين دو تا پايش بود كم كم بالا اومد . با بازكردن پاهايش راه را براي پاي من باز ميكرد . زانوم تا بالاترين حد بالا اومد . خودش هم سعي ميكرد بيشتر به زانوم بچسبه .
- آه ... ترو خدا بسه .
- نه ...
تيشرتش بدون هيچ مقاومتي دراومد . پوست سينههاش صورتيتر از صورت سفيدش بود . نوك سينههاش ريز بود و زير زبونم بازي ميكرد . زبونم كمكم رفت پايين تا نافش . ولي اون منو كشيد بالا روي خودش . حال من خيلي بد بود . شلوار لي تنگم خيلي به كيرم كه داشت ميتركيد فشار ميآورد . همينجور از پشت شلوار كيرم رو روي كس نرمش گذاشتم .خودش هم كمك ميكرد . با يك دستم سعي كردم دكمه شلوارش رو باز كنم .
- نه ... من ميترسم .
- كاري نميكنيم ، كيميا ...
- من ميترسم ... تو رو خدا .
- نترس ، به شرفم قسم .
- ...
- بخدا قول ميدم .
- بهت اعتماد كردما ...
با سر تاييد كردم . با يك حركت هم دگمه شلواركش باز شد و هم زيپش . زبونم سينههاشو ميخورد و انگشتم كس تپل و صافش رو از روي شورت نوازش ميكرد . منو گرفته بود و ول نميكرد . گاهي كه چشمهاش باز ميشد ، برق عجيبي توش موج ميزد .
- قول دادي ها ...
- ميدونم عزيزم .
- فرشاد ؟
- جان فرشاد ؟
- من پاتو ميخوام .
- چي؟
كمي طول كشيد تا منظورش رو فهميدم . اون هم وقتي كه دستش رو برد توي شلوارم . به سرعت لخت شدم . شلوارك و شورت او را هم پايين كشيدم . پاهامو بين پاهاش گذاشتم . چشماش بسته بود . كيرم رو جلوي سوراخ لزج و داغش گذاشته بودم . دستهاش دور شونههام بود . كيرم داشت جذب ميشد . چشمهاش رو يك لحظه باز كرد . با نگاهش التماس ميكرد . نه ، اشتباه نميكردم . التماس ميكرد كه قولم رو بشكنم . خودمو دعوت كردم داخل . كيرم داغ شد . جيغ كوچكي زد . ولي منو گرفته بود كه فرار نكنم . به آرومي تلمبه زدم . كس تنگش لذت دنيا رو بهم داد . پاهاشو بازتر كرد . عرق كرده بودم . بوي عجيبي ميداد . بعدها با اين بو آشناتر شدم . بوي زن در حال ارضاء شدن . ناخنهايش توي گوشت تنم فرو رفته بود . داشتم ارضاء ميشدم . هرچي سعي كردم نتونستم بكشم بيرون . طلسم شده بودم . ارضاء شدم . همان تو . فقط ۵ دقيقه بعد بود كه از خون روي تخت فهميدم که دوماد شده م .
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment