Friday, November 19, 2004

من ۲۰ سالمه . خاله‌م ۳۷ . ۲ تا بچه داره ، ۸ و ۴ ساله . تا ۲ سال پيش همه چيز عادی بود . اما يه بار رفتم خونه‌شون و از اون روز همه چيز شروع شد . الان از كس و كون مي‌كنمش .اون روز تو حموم بود ، با بچه ۲ ساله‌ش . وقتی زنگ زدم كه برم تو خونه‌شون ، صدای زنگ رو شنيده بود و لخت دويده بود و اف‌اف رو زده بود . من كه رفتم بالا ، برگشته بود تو حموم تا بچه‌شو بشوره . رفتم دم در حموم . سلام كردم . گفت " سلام خاله ، ميايی كمكم ، كيميا رو بشوری ؟ (اسم دخترخاله‌م كيمياست) منم شلوارمو درآوردم كه خيس نشه و با شورت رفتم تو حموم . خاله‌م شروع كرد به شستن سر بچه . من هم رو سرش آب مي‌ريختم . خاله‌م اومد طرف من تا صابون رو بر داره . من هم اومدم كنار كه راه براش باز شه و خاله‌م اومد از جلوم رد شه كه كيرم از زير شورت ماليد به شورتش . چيزی نگفت . من كيرم راست شد . خلاصه بچه رو شست و گفت " تو هم اگه ميخوای دوش بگير " . گفتم نه . گفت " پس من دوش مي‌گيرم ، تو بچه رو خشك كن و بزار تو گهواره و بيا پشتمو ليف بزن ". من اينكارو كردم و رفتم تو حموم .هنوز با شورت بود . رفتم تو . گفت " بيا ليف بزن ". من هم شروع كردم ليف زدن . اومدم پايين . يه‌هو شورتشو كشيد پايين و گفت " رو كونم رو هم بشور ". وای من باورم نمي‌شد . كون سفيدش به روی من بود . من كونشو ليف زدم . بعد پاهاشو . پاهاشو كه ليف مي‌زدم يه كم مي‌رفتم لای پاهاشم ليف مي‌زدم . اما نه كامل . يهو نشست كف حموم و پاهاشو باز كرد و گفت " همه جامو ليف بزن ". منم لا كسشو ليف زدم . بعد شستم . اون گفت " تو هم بيا زير دوش ". من رفتم و زير دوش . با هم حال كرديم . اون شروع كرد كيرمو خوردن و من هم از بس كسشو ليس زدم ، دهنم درد گرفت . بعد تو حموم به پشت خوابيد . من ترسيدم بكنم . برای همين یه كم كيرمو ماليدم به كونش . ديدم لاپاشو بيشتر باز كرد . من هم تا ته كردم تو كسش . بلافاصله آبم اومد .

Wednesday, September 29, 2004

تازه بيست سالم شده بود که جنگ تموم شد و من که از منطقه برگشته بودم شروع کردم به درس خوندن . بعد از ۶ ماه ديپلم گرفتم و چون درسم خيلي بد نبود با استفاده از سهميه ، دانشگاه قبول شدم . از کودکي به يکي ازدختر هاي فاميل علاقه داشتم . اون خواهر يکي از زن‌عموهام بود به اسم مهتاب . قبلا" با هم‌ همبازي بوديم اما نمي‌دونم يه هو چطور شد ، اواسط ترم دوم که تو دانشگاه کرمان درس مي‌خوندم ، عموم زنگ زد که بيا عروسي داريم . گفتم : خوب مبارکه حالا عروسي کي هستش.
با جواب عموم ديگه زندگي برام بي‌معني شده بود .حتما" حدس زديد ؛ آره مهتاب خانوم . سرتون رو درد نيارم يه چند روزي هر فکري که بگيد به سرم زد . از خودکشي گرفته تا انتقام ، اما با نصيحت‌هاي بهترين دوستم رضا که محرم اسرارم بود کمي آروم شدم . باورم نمي‌شد من خر خيال مي‌کردم اون هم دوستم داره . البته به قول رضا شايد هم همينجور بوده . اخه من کسخل که بخاطر رعايت مسايل شرعي و اين جور حرفها و خجالتهاي بي مورد چيزي بهش نگفته بودم . فقط از نوع نگاههاش به دلم بود که دوستم داره ، شايد باورتون نشه اما اون موقع‌ها اينقدر جوونها باهم راحت نبودن که عشقشون رو به هم بيان کنن يا لااقل قاطبه مردم اينجوري بودن. بگذريم . تصميم گرفتم به عروسيش برم تا لااقل تو لباس عروسي ببينمش . تازه اين شعر داشت برام معنا پيدامي کرد که (اي کاروان اهسته ران ارام جانم ميرود -- وان دل که باخود داشتم با دلستانم ميرود) .
يه انگشتر براش خريدم که سر عقد بهش بدم . تو تمام عروسي دورادور نگاهش مي‌کردم : يه چادر قشنگ تمام صورت ماهش رو پوشونده بود . تو دلم غوغايي بود . اومده بودم مجلس ختم خودم . اينقدر تو افکار خودم غرق بودم که اصلا" متوجه داماد نبودم يا اصلا" برام اهميتي نداشت تا اينکه صدام کردن . بعد از فاميلهاي درجه اول برم تو . وقتي نوبتم شد آشکارا مي‌لرزيدم دستم رو دراز کردم جعبه انگشتري رو بدم بهش که زن عمو گفتش : آقاي مهندس ايمانيان يک انگشتري طلا . با صداي زن‌عمو ، مهتاب برخلاف عرف معمول چادرش رو از صورت زيباش بالا زد و گفت : آقا امير خجالت دادين ، مرسي ...
من سحر شده بودم . فقط نگاهش مي کردم . صورت مهتاب حالا با آرايش عروسي ديگه يک ماه کامل شده بود . يهو يه صدايي از نزديکم گفت : خانوم چادرت رو بنداز پايين . تازه متوجه داماد شدم ،؛ يه ادم معمولي با موهاي فر که ته ريشي هم داشت . ولي از چشاش اصلا" خوشم نيومد . بهر صورتي که بود اومدم بيرون . ديدم زن‌عمو بدجوري تو نخ منه . چون حرکاتم احتمالا" بدجوري تابلو بود . البته ناگفته نذارم که من ارتباطم با عمو و زن‌عمو خيلي صميمانه بود . هميشه سالهاي جنگ هر وقت مرخصي ميومدم ، اول يه سر به خونه اونها مي‌زدم . واسه همينم هست که الان چاقو بهم بزنن خونم نمي‌ياد . از خودم عقم ميگيره چرا اخه يه اشاره کوچيک قبلا"به زن عموم نکردم که ... بگذريم .
از اون روزها شش سال سپري شد . بعدها زن عموم مي‌گفت که اونها هم با ازدواج مهتاب موافق نبودن ، ولي فشار پدرش باعث شد و اينکه شب عروسي مهتاب ، زن‌عمو همش به فکر من بوده . من رفت و امدم همچنان به خونه عمو ادامه داشت و حداقل ماهي يک بار مهتاب رو اونجا مي‌ديدم .
ديگه اون ناراحتيهاي اوليه فروکش کرده بود . من هم براي خودم کسي شده بودم و توي يکي از سازمانهاي مهم دولتي مدير بودم و برو بيايي داشتم . تا اينکه کم‌کم رابطه مهتاب با شوهرش بهم خورد و کار به طلاق و طلاق‌کشي رسيد . اوايل زن‌عمو بخاطر حفظ آبروي خانواده‌شون چيزي بهم نگفت . ولي وقتي قضايا برملا شد ، دلايل اين مشکل رو پرسيدم که زن‌عمو گفت : الان سالهاست که مهتاب داره با بداخلاقيهاي اين مرد مي‌سوزه و مي‌سازه . ديگه خسته شده . من گفتم : خوب اين موضوع راه حل داره و راهش طلاق نيست ؛ من با شوهرش صحبت مي‌کنم . واقعا"دلم نمي‌خواست مهتاب يک زن مطلقه باشه . مضافا" اينکه حالا يه پسر خوشگل کاکل‌زري هم داشت . اين بود که رفتم با شوهرش صحبت کردم . ولي نتيجه اين بود که اون کله‌شق ، علي‌رغم اينکه خيلي آدم مسلموني نبود ، ولي حسابي مهتاب رو تو منگنه ميذاشت و جا نماز آب مي کشيد . ولي خودش هر غلطي که دلش مي‌خواست مي‌کرد و علنا" اين موضوع رو اعلام مي‌کرد . ناچارا" به زن‌عمو گفتم چاره اي نيست و تو اين مسير هر کمکي که ازدستم بربياد دريغ نمي‌کنم . سفارشي ، توصيه‌اي ، هرچي . تا اينکه از طريق يه دوست دوران جبهه که حالا براي خودش قاضي دادگستري بود ، طلاق مهتاب رو گرفتيم . خونه‌اش رو هم به جاي مهريه قاضي دستور داد که به نام مهتاب بشه.
تو همين ماجراها من خواه ناخواه ارتباطم با مهتاب بيشتر و بيشتر مي‌شد . چون بهرصورت داراي خونه مستقلي هم شده بود ، ازطرفي راجع به موضوع طلاقش خودش رو مديون مي‌دونست . پيش پدرش اينها کمتر مي‌رفت . اصولا" اونا رو تو ازدواجش مقصر مي‌دونست . بهر ترتيب ارتباطمون داشت صميمانه هم مي‌شد . از من مي‌خواست براش فيلم ببرم . مخصوصا" از فيلمهاي هندي خيلي خوشش ميومد . مي‌گفت که حوصله‌اش سر ميره . ناگفته نماند که ارتباطم با اون خيلي کنترل شده بود . چون همه فاميل چهارچشمي اونو مي‌پاييدن ، اون هم اينجوري راحت‌تر بود چون هرچي باشه اون يه بيوه بود . ولي من ديگه نمي‌خواستم اون رو ازدست بدم . مي‌دونستم که نه پدر و مادرم و نه هيچکدوم از فاميلها نميگذارن من با يه زن مطلقه بچه‌دار ازدواج کنم . ولي عشق دوران جواني کم‌کم داشت بيدار مي‌شد و من هم با توجه به اينکه ديگه جلوي من راحت‌تر بود وحجاب سختي نمي‌گرفت ، چيزهاي جديدي در اون کشف مي‌کردم . اون حالا يه خانوم جاافتاده خيلي خوشگل شده بود . صد برابر بيشتر از قبل . استيل بسيار خوش‌تراش ، سينه‌هاي خوش‌فرم ، چشمهاي درشت و زيبا ، لبهاي خوشگل و گوشتي . تصميم گرفتم کام دل رو براورده کنم . واسه همين يه روز که قرار بود براش فيلم بگيرم به دوست فروشنده‌ام گفتم يه نيمه بهم بده . بعدش بر خلاف هميشه دم‌دماي غروب رفتم خونش . دوباره اون حالت رعشه بهم دست داده بود ...
زنگو زدم . صداي فرشته گونش گفت کيه ؟ گفتم : منم امير . ايفون رو زد و گفت : بفرمايين . ولي نمي‌دونم خدايي بود يا نه ، خودش پايين نيومد که من مجبور بشم تعارف کنم که مثلا"ممنون و از اين حرفها . رفتم تو . مثل اينکه تو اطاق بود تا چادر بذاره . لحظاتي بعد مهتاب من طلوع کرد . يه چادر خيلي نازک که خانوما تو مجالس ميذارن ، با يه دامن مشکي بلند . بالاتنه‌شم رو يه تاپ زرشکي چسبون تنگ پوشونده بود . گفت : چه عجب اقا امير اين موقع روز هم ما رو فراموش نمي‌کنين . ديدم حرفهاي مهتاب هم يه جورايي بو داره . واسه همين به خودم جرعت دادم و گفتم : ما که دوست داريم در همه لحظات پيش شما باشيم ، چه کنيم که روز گار با ما نمي‌سازه . گفت : اي بابا اقا امير ، شما اراده کنين مي‌سازه . ديدم ديگه ترديد جايز نيست . گفتم : مهتاب جون اين فيلم رو برات گرفتم ، اوني رو که سفارش دادي ، پيدا نکردم . واسه همين با سليقه خودم يه فيلم عشق و عاشقي برات آوردم . گفت : پس شام مهمون من . بعد هم فيلم رو مي‌بينيم . گفتم : چشم . هرچي شما بگين خانوم خانومها . خوب بچه کجاست ؟ گفت : خونه بابا اينها . رفتم رو کاناپه نشستم و مهتاب هم به راحتي براي اولين بار چادرش رو جلوي من برداشت تا بره اشپز خونه که من بلند شدم . غفلتا" دستش رو به بهانه اينکه نميذارم به چيزي دست بزني گرفتم . بر گشت يه نگاهي بهم انداخت ؛ بعدش به دستام . ولي چيزي نگفت . منم آروم دستش رو آوردم جلوي صورتم . قلبم اينقدر تند ميزد که نزديک بود از سينه‌ام بزنه بيرون . اشک تو چشام جمع شده بود . آروم لبهام رو گذاشتم روي پوست لطيفش . نه چيزي رو مي‌ديدم نه مي‌شنيدم . فقط يک صداي آه به گوشم رسيد . چشم باز کردم و ديدم اون هم اشک از گونه‌هاي ظريفش جاريه . با يک حرکت بغلش کردم . برجستگي‌هاي سينه‌هاش رو احساس مي‌کردم . لبهامون توهم قفل شده بودن . نمي‌دونم چند وقت تو اين حالت بوديم . تمام احساسم رو تو اين سالهاي هرمان بهش گفتم و همينطور نوازشش مي‌کردم و لب مي‌گرفتم و گريه مي‌کردم و اون هم گريه مي‌کرد و گاهي هم آهي از روي لذت مي‌کشيد .
کم کم حشر من هم زد بالا . بدني رو که يه عمر آرزوشو داشتم تو بغلم بود و دستام به سمت سينه‌هاي قشنگش متمايل شدن . بعد يکي از دستهام به سمت قشنگترين باسنهاي دنيا . مهتاب هم بيکار نموند و يواش‌يواش از رو شلوار ، کيرم رو پيدا کرد و فشارهاي محکمي مي‌داد . بهش گفتم : عشق من ، تو که از من حول تري . گفت : نمي‌دوني تو اين چند وقته بعد از طلاق چي کشيدم . حالا هم که خدا تو رو رسونده ، امير جون ، ديگه طاقت ندارم .مثل يه پر کاه بلندش کردم و آوردم رو کاناپه ، همونجور تو بغل نشستم . اون گردن بلوريشو از پشت مي‌بوسيدم و صورتم رو لاي موهاش گم مي‌کردم . دستام بيکار نبودن . سينه هاي نرم و ژله‌ايش رو مي‌مالوندم . کم‌کم تيشرتش رو از پشت کشيدم بالا . واي چه بدني!! بدون سوتين ، سبزه با کمي کرک نرم که منو ديوونه مي‌کرد . با يه حرکت نشوندمش رو کاناپه و زانو زدم جلوش . واي که از ديدن اون سينه‌هاي نازش داشتم ديوونه مي‌شدم . دوباره از پيشونيش شروع کردم به ماچ کردن . چشاش ، بيني خوش‌ترکيبش ، لبش ، چونه خوش‌فرمش ، گردن و کم‌کم رسيدم به چاک سينه‌هاش . مهتاب با موهام بازي مي‌کرد ولي آروم سورم مي‌داد پايين . آخ که چه حالي ميداد ؛ اون سينه‌هاش مزه‌اش مثل عسل ، چنان مي‌خوردمشون که انگار صد سال هيچي نخوردم . هاله کاکائويي‌رنگ نوک سينه‌اش واقعا" خوشمزه بود . آه و اوه مهتاب هم دراومده بود . دستامو آروم بردم زير روناش . اونم با جا بجاييش کم‌کم مي کرد . سورشون دادم زير زانو هاش و آروم آوردم بالا . پاهاش اومدن بالا و رو کاناپه قرار گرفتن . حالا ديگه دامنش که قبلا"تازانو بالا رفته بود سُر خرد و رفت تا کمرش . اون رونهاي سفيدش رو مي‌ديدم ؛ با قشنگ ترين (هفت) دنيا . يه شورت نخي سفيد پوشيده بود با يه عالمه قلب صورتي. اما بايد از يه جاي ديگه شروع مي‌کردم . تنها جايي که تو تمام اين سالها راحت جلوي چشمم بود و آرزوي بوييدن و بوسيدنش رو داشتم .انگشتهاي ناز و خوشگل پاش که حالا به موازات سينه ام رو کاناپه بود ؛ شروع کردم اون دونه‌هاي انگور رو که به ترتيب بزرگ مي‌شدن ، خوردن . اولش مهتاب شوکه شد . ولي براش توضيح دادم و گفتم : به خاطر من طاقت بيار ؛ آخه قلقلکش هم ميومد . زبونمو تو شياراي انگشتهاش با کف پا مي‌کشيدم و يکي‌يکي لاي اونها رو ليس مي زدم . اون هم کم‌کم خوشش اومده بود . رسيدم به مچ پاش بعدشم اون ساقهاي نازو خيس کردم و بعد رونهاي سفيدش رو . مهتاب هم تو اين حالت سينه‌هاش رو مي‌مالوند که رسيدم به سر منزل مقصود . از روي شورت بوسيدمش . يه عطري مي‌داد که نگو . دستامو بردم زير باسنش . شورت و دامن رو باهم کشيدم پائين . آخ که چه کسي داشت مهتاب . همونجوري که تصور مي‌کردم : گوشتي با يه مقدار موهاي تازه اصلاح شده و يه چاک صورتي خوشرنگ . ديگه تو حال خودم نبودم . نمي‌دونم که داشتم چيکار مي‌کردم که مهتاب گفت : امير جون چندلحظه صبر کن . بعد شروع کرد دکمه‌هاي پيرهنمو باز کرد و منو ازشر اون و زير پوش راحت کرد . بعدشم زيپ شلوارم بود که باز مي‌شد . ديگه مونده بودم حيرون . جلوش وايستاده بودم و اونو نگاه مي‌کردم . حالا که وايستاده بودم ، بهتر مي‌ديدمش . عشق من لخت لخت جلوم نشسته بود و داشت شلوارم رو مي‌کشيد پائين .خدايا خواب مي‌بينم ؟ تو همين افکار بودم که يک لحظه کيرم آتيش گرفت . آره کيرم تو دهنش بود و از شدّت لذت داشت از گوشه‌هاي چشمم اشک ميومد . تحمل تو اون حالت بي‌معني بود . شروع کردم نعره زدن . فکر مي‌کنم که تقريبا" يه پنج دقيقه‌اي آه و ناله مي‌کردم تا آبم اومد و ريخت رو سينه‌هاش .بيهوش افتادم رو زمين . گريه‌ام گرفته بود . نمي‌دونستم احساس رضايتم رو چطور بريزم بيرون . همينجور بي‌اختيار اشکم سرازير بود . از طرفي هم مي‌ترسيدم مهتاب ناراحت بشه . ولي دست خودم نبود . مهتاب اومد همونجا رو فرش کنارم دراز کشيد . دوباره لب مي‌گرفتم و لب مي‌دادم . پرزهاي فرش يک مقدار زبر بودن ، ولي همون برام لذتبخش بود . دوباره سُر خوردم سمت سينه‌هاش . حالا ديگه يک کم آروم‌تر بودم و تسلّط بيشتري رو خودم داشتم . ديگه نوبت آه و اوه‌هاي مهتاب بود و اين صدا ، زيباترين آهنگ دنيا .بعد از سينه‌ها ، آروم زيربغل‌هاشو خوردم و بعد از اون اومدم پايين دور نافش رو با زبون طواف کردم . اونم چه طوافي ؛ نه هفت دور بلکه هفتاد دور ؛ بعد هم قوس زير شکمش رو ليسيدم . جوري که انگار دارم نقاشي مي‌کنم . از همونجا عطر کسش ديوونه‌ام کرده‌ بود . فقط چند سانتيمتر فاصله داشتم که مهتاب سُرم داد پايين . اول از همه يه ماچ خوشگل از اون پيشوني کسش گرفتم . بعد پاهاش رو باز کردم و با دستم لبه‌هاي گوشتي کسش رو زدم کنار . زبونمو از پائين‌ترين قسمت کسش کشيدم بالا . يه آهي کشيد که فهميدم لذت زيادي مي‌بره . به کارم ادامه دادم . کسش يه مزّه‌اي ميداد که نمي‌خوام بگم بهترين مزه دنيا ، ولي براي من از هر چيزي خوشمزه‌تر بود . چوچوله‌اش چنان زده بود بيرون که راحت ميک مي‌زدم .صداي عشقم تمام خونه رو پر کرده بود . زانو زده بودم بين دوتا پاهاش ، باسنش رو زانوهام بود و صورتم توي کسش . جفت دستامم سينه‌هاشو مي‌مالوند . دستاشو ازهم باز کرده بود و فقط جيغ مي‌زد . تو اون وضعيت راه ديگه‌اي هم نداشت . کم‌کم يه رعشه شديد تمام وجودش رو گرفت . فهميدم که ديگه داره ارضاء ميشه . يک مقدار خودم رو کشيدم عقب تا باسنش بياد رو زمين . سر کير در حال انفجارم رو گذاشتم جايي که بزرگترين آرزوي زندگيم بود . پاهاش خود به خود دور کمرم قفل شدن . آروم دادم تو ...آه ه ه ؛ چه داغ و آتشين . خدايا لذّت از اين بالاتر هم وجود داره ؟؟ به همون صورت که دادم تو ، کشيدم بيرون . يه مايعي روي کيرم رو پوشونده بود . مثل فرني . اتفاقا" داغ هم بود . آرنج دستام رو گذاشتم بالاي شونه هاش ، دو طرف صورت ماهش . انگشتهاي دستهامم بالاي سرش قفل کردم . سينه‌هام رو به سينه‌هاش فشار دادم و لبام رو هم گذاشتم رو لباش . شروع کردم به خوردن . بعد دوباره کيرم و کردم تو کسش . اما اينبار جوري کردم که خورد ته کسش . مي‌خواست جيغ بزنه اما راهي نداشت . اين حرکت رو با آهنگ سريع ادامه دادم . شايد در هر ثانيه دو سه بار کيرم مي‌خورد ته کسش . ديگه داشت ارضاء مي‌شد ، اما جوري تو بغلم قفل بود که فقط يه لرزش‌هاي خفيف مي‌تونست انجام بده . انگار يه ماهي رو از آب گرفته باشي ، بعد نذاري بال بال بزنه . منم ديگه آخرين نفسهام بود . همونجوري که لباش رو ميخوردم از تو گلو ناله مي‌کردم که يهو مهتاب من تو يه حالت نيمه غش فرو رفت . فهميدم که ديگه کاملا" ارضاء شده . منهم با فاصله چندلحظه آبم رو ريختم رو تنش . دو سه خط موازي از زير گلو تا پيشوني کسش نقاشي کردم و بعد آروم همونجا توبغلش خوابيدم .فکر کنم حدود بيست دقيقه اي تو همون حالت خوابيديم . انگار آبم چسب شده بود و مارو به هم چسبونده بود . تو عالم خلسه بودم که بوسه هاي مهتاب بيدارم کرد . حق داشت . آخه من حدود هفتاد کيلو بودم و اون پنجاه و پنج . يه قلط زدم و دوباره براندازش کردم . رضايت و سرزندگي رو مي‌شد تو چشاش خوند . بلند شد که بره سمت يخچال براي خودمون آب پرتقال بياره . ديدم طفلکي نقش‌ونگارهاي قالي حسابي رو تنش مونده . اما واقعا" که چه هيکل نازي داشت . وقتي داشت جلوي من لخت و پتي راه مي‌رفت ، آرزو کردم همون شب دوباره بکنمش . وقتي داشتم به نقش و نگار هاي تنش لبخند مي‌زدم گفت : ها ، چيه ؟ پري لخت نديدي ؟ گفتم : چرا . اما نقش‌دارشو نديدم . بعد يه نگاهي به خودش کرد و جفتمون زديم زير خنده . گفتم : برو يه کرم بيار تنت رو ماساژ بدم ، اينها خوب شه . گفت : بعد از آب پرتقال ...الان سه سال از اون شب به ياد موندني ميگذره . هنوزم ماه من هر شب طلوع مي‌کنه و هفته اي دوسه شب با هم هستيم . من که تصميم گرفتم ديگه ازدواج نکنم . مهتاب زن صيغه‌اي و شرعي منه . اون هم همينطور بهم قول داده تا اگه خدا خواست بعد از چهل ، چهل‌و‌پنج سالگي که همه تو کف ازدواجم هستن ، بگم غير مهتاب رو نمي‌خوام . آخه تجربه ثابت کرده مردها وقتي سنشون بالا ميره‌ ، خانواده‌ها حاضر ميشن رو هر کي دست بذاره قبول کنن تا اون ازدواج کنه . حالا خدا رو چي ديدين شايد هم زودتر شد .

Monday, September 13, 2004

اين داستان رو از اون نظر مي‌خوام براتون بنويسم که مانند بعضي از داستان ها ساختگي وطنزآميز نيست و حدود سه ماه پيش براي من اتفاق افتاده . يه شب که با دوستام براي شام خوردن بيرون رفته بوديم ، حدودا" دو ساعت ديرتر از روال عادي به خونه اومدم . پدرمم که آدم بد اخلاقيه ، خيلي دلش مي‌خواد گير تخمي بده .خلاصه اون شب وقتي وارد خونه شدم تقريبا" ساعت ۱۱ بود ومن هر شب ساعت ۹ خونه بودم . بابام چندتا داد بي‌حد و حساب سرم زد و منم که دل خوشي نداشتم ، از خونه اومدم بيرون و به خونه خواهرم رفتم . خواهرم حدود ۳ ماه بود که عروسي کرده بود و شوهرش هم به صورت شيفت توي يه کارخونه کار مي‌کرد . زنگ خونه‌شونو زدم و رفتم داخل . منو که ديد گفت: دوباره دعوات شده ؟ گفتم : آره ؛ بي‌خيال . يک ربع بعد دامادمون به سر کار رفت. اون شب نمي‌دونم چطوري بود که رفتار خواهرم يه کم عجيب به نظر ميومد . دامادمون که رفت ، خواهرم رفت لباسشو عوض کرد و يک تاپ نارنجي خوشگل پوشيد و گفت : هوا هم آروم آروم داره گرم مي‌شه . من هم به طور غيرارادي حالت غيرطبيعي پيدا کرده بودم . ساعت ديگه داشت ۱۲ مي‌شد و رفتم بخوابم روي پتويي که کنار حال پهن کرده بودند که يه هو صدام زد : کمرت اينجا درد مي‌گيره ؛ برو رو تخت ما بخواب . منم بي‌توجه رفتم توي اتاق خوابشون و رو تخت گرفتم خوابيدم . چراغ اتاق خاموش بود و تاريک تاريک بود . بعد ديدم که چراغ هال رو خواهرم خاموش کرد و اومد آباژور اتاق خواب رو زد . يک شلوارک تنگ چسبون جلوي من پوشيد و بغلم خوابيد . گفت : محسن تو مي‌دوني چرا اينقدر بي‌حوصله‌اي ؟ مال اينه که تو زن نداري ... اين حرفها رو که به من مي‌زد ، ناخواسته کيرم بلند شده بود و قلبمم بد جوري مي‌زد . از يه طرف مي‌ديدم که با تاپ و شلوارک کنارم خوابيده از يه طرف ديگه هم مي‌ترسيدم يه چيزي بهش بگم و قاطي کنه . به من بي‌مقدمه گفت: شوهرم تو زندگي خيلي خوبه ولي محسن نمي‌تونه منو ارضاء کنه . مي‌فهمي چي مي‌گم که ... تواين لحظه بود که دستم رو به آرومي روسينه‌هاي نازنينش گذاشتم . گفتم تو خيلي خوشگلي ... خود به خود شروع کردم به سينه هاش ور رفتن . عجيب شهوتي شده بود . با اينکه هنوز دستم رو طرف کسش نبرده بودم حال عجيبي پيدا کرده بود . بلند شدم چراغ رو روشن کردم تا اندام و سينه‌هاي اين تازه عروس رو به خوبي ببينم . باورتون نمي‌شه ؛ وقتي از پاهاش شروع کردم به خوردن تا وقتي به کسش رسيدم ، لاي پاهاش خيس آب شده بود . نمي‌دونم که چه جوري من اون شب کس خواهرم رو مي‌خوردم که صداي دادش تا بيرون ساختمان مي‌رفت . من تموم بدن اون رو از لبهاش تا پاهاشو خوردم . بعد بلند شد و برام ساک زد . جوري ساک مي‌زد که داشت آبم ميامد که ديگه نذاشتم بزنه . با وجودي که کسش نمناک و خيس شده بود من به زور کيرمو تو کسش کردم . هر چقدر که بگم تنگ بود کم گفتم . با لبام هم سينه‌هاشو مي‌خوردم و آروم آروم عقب و جلو مي‌رفتم . چه حالي مي‌داد . انگار پوست کيرم مي‌خواست کنده بشه . مي‌گفت : بکن ! بکن ! آه ... آه ... فهميدم که درست و حسابي ارضاء شده . تا کيرم رو در آوردم تا آبم روي دستمال بريزم گفت : بريز توي دهنم . و منم که خوشم نميومد ناچارا" ريختم توي دهنش و بعد به آرومي کنار هم خوابيديم . بعد از اون جريان شب‌هايي که دامادمون سر کار بود ، به بهونه اينکه خواهرم مي‌ترسه ، شب‌ها به اونجا مي‌رفتم . خواهرم مي‌گه : اين چند ماهه من به کلي سر حال شدم . اونم رنگ و روش باز شده . در پايان به همه‌ي اون عزيزاني که زن دارن مي‌گم سعي کنيد با همسرتون مهربون باشيد و خواسته‌هاي جنسي اونا رو برآورده کنيد و گر نه ...

Monday, August 02, 2004

شب جمعه بود كه به خونه عمه‌م اينا رفته بوديم . من بودم و عمه‌م و دختر عمه‌هام . قرار بود بابام اينا هم بيان . داشتيم تلويزيون تماشا مي‌كرديم كه تلفن زنگ خورد . عمه‌م به سمت تلفن رفت تا جواب بده . گوشيو ورداشت . بابام بود كه خبر داد : « من نميام ، بايد تا صبح تو شركت باشم . يه سري به خان جان بزن . مريض احواله . برو پيشش » عمه‌م گفت : « داود بمون پيش مژگان و مرجان . نمي‌خوام تنها باشن » منم گفتم باشه . خلاصه عمه رفتو ما سه تا مونديم . مرجان گفت:« مژگان اون فيلم ترسناك رو بذار نگاه كنيم » منم گفتم : « باشه بذار ببينيم » ده دقيقه از فيلمو ديديم كه تلفن بازم به صدا در اومد . اينبار عمه بود . گفت : « بچه‌ها خان جان سرما خورده . من تا صبح بايد پيشش باشم » رفتيم سراغ فيلم . همين طور كه رفته بوديم تو بحر فيلم ، يهو رسيد به جای حساسش که مرده داشت از زنه لب ميگرفت . من جستي زدمو كنترلو ورداشتم و زدم جلو . مژگان گفت: « اه بابا چقدر ضد حالي تو !؟!!» خودمم دلم مي‌خواست ببينم ولي روم نشد . دراز كشيده بودم داشتم فيلمو مي‌ديدم كه ديدم مرجان پامو داره ناز مي‌كنه . گفتم : « مرجان نكن بذار ببينيم چي مي‌شه » گفت: « اون جائي رو كه بايد نگاه مي‌كردی ، نگاه نكردی . بقيه‌ش چرته » گفت: « خوشت مياد پاهاتو بمالم ؟ » منم از خدا خواسته گفتم: « آره . بدم نمياد هر كاري دوست داري بكن » كه ديدم مژگان اومد و گفت: « من خوابم مياد » گفتم:« خوب برو بخواب » گفت: « آخه مي‌ترسم » گفتم: « بچه شدي؟! » گفت: « پيشم بخواب ديگه » گفتم: « باشه » مرجان هم گفت: « منم ميترسم » گفتم: « باشه ... شما كه ترسوئين چرا فيلم ترسناك ميبينين؟!! » دراز كشيديم . گفتم مژگان چراغا رو خاموش كنه . چراغا رو خاموش كرديم و خواستيم بخوابيم كه ديدم دست يكي تخمامو گرفت . گفتم: « آی ! چيكار مي‌کني ؟! » ديدم دستا دو تا شد . كير ماهم ديگه تو اون شرايط مي‌دونين كه...- آي داود جوون . داود منو بخور ... منم يواش يواش داشت خوشم ميو‌مد . دستمو بردم تو دامن مرجانو پاهاشو ماليدم . صداي آه و واهش در اومد . منم بيشتر داغ كردم . بعد مژگان دستشو كرد تو بيژامه‌م و كيرمو مالوند . وقتي ديد كيرم خيسه ، يه‌هو شيرجه زد زير پتو . شلوارو شرتمو در آورد و كيرمو با ولع خورد . ديگه گيج شده بودم . نمي‌دونستم به كدوم برسم . از اين طرف مژگان داشت زير پتو واسه‌م ساك ميزد از اون طرفم مرجان داشت ازم لب ميگرفت . منم ديدم دارم عقب ميوفتم رفتم طرف سينه هاي مرجان . از رو پيرهن مالوندمشون كه يهو به مژگان گفتم: « مواظب باش آبم داره مياد ها... » سريع ته كيرمو گرفتو مانع شد . بعد رفت از تو اتاقش يه اسپري آورد و زد به كيرم . ديگه هيچي حاليم نبود . به مرجان گفتم دراز بکشه . دامنشو زدم كنار و رفتم به سمت شرتش . خيس خيس بود . از رو شرت يه كم كسشو ليس زدم . حسابي آه و اوهش دراومده بود . از پائين هم مژگان داشت كيرمو كه بي‌حس بود ماهرانه مي‌خورد و هي خيسش ميكرد و مي‌مالوند . شرت و پيراهن مرجانو در اوردم و لخت لختش كردم . دراز كشيدم روش طوري كه مژگان بتونه كيرمو بخوره . سينه‌هاي مرجانو حسابي مالوندم . واي كه چه پستونائي داره . كل سينه‌هاشو به دقت ليس زدمو مالوندم . بعد كيرمو از مژگان گرفتمو گذاشتم لاي سينه هاي مرجان . بعد سينه‌هاي خيسشو به هم چسبوندم و كيرمو لاي اونا چپوندم . مرجان خيلي خوشش ميومد . بعد كيرمو دادم دست مرجان و رفتم سراغ مژگان . شلواركشو از پاش در اوردم . بعد شرتو بليزشم به ترتيب در اوردم . داشتم با كسش ور ميرفتم كه ديدم تو عالم خلصه‌س: - آي داود كير مي‌خوام . پنجتا انگشتتو بچپون توم ... با ترس انگشت اشارمو كردم تو ؛ واي چه تنگ بود . به زور كردم تو . نمي‌رفت . كه يهو رفت تو . صداي جيغ مژگان کل اتاقو لرزوند: - آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآااايييييييييييييييييييييييي ... منم وقتي ديدم لذت مي‌بره انگشتمو آروم عقب جلو مي‌بردم كه متوجه شدم دستم قرمز شده . به مژگان گفتم . فوري رفت تو حموم خودشو بشوره . رفتم سراغ مرجان كه داشت با كيرم حال مي‌كرد . كيرمو از دهنش كشيدم بيرون . بليزمو از تنم در آورد . بهم مزه داده بود . دوست داشتم پرده مرجانو هم پاره كنم . خوابوندمش . پاهاشو بردم بالا . گذاشتم رو شونه هام . كيرو فرستادم تو . نه انگار از پرده خبري نبود . چه كس تنگي . به زور مي‌چپوندم تو و به زور مياوردم بيرون . رفتو برگشت كيرمو سرعت دادم . مرجان لحاف رو تختو مي‌كشيد و مي‌گفت: « اي واي جووووووون » من از اينكه مي‌ديدم مرجان لذت مي‌بره بيشتر لذت مي‌بردم . ديدم مرجان داره ديگه ارگاسم مي‌شه . داشت از هوش مي‌رفت كه مژگان سر رسيد . كيرمو در اوردم رفتم پيش مژگان . روي دست و پا نشوندمش . خو‌دمم رفتم سمت كونش . كمرشو با دو تا دست محكم گرفتم . كيرمو کردم تو كس اكبندش . - واي داود بكن تو ...به ارومي كيرو تا نصفش بردم تو . ديدم داره صداش در مياد . فرياد زد: « بسه ...» يكي-دو بار كه كيرمو تا نصفه بردم تو كسش ، يواش يواش خودشم همكاري مي‌كرد و عقبو جلو ميومد. _ اي آي چه كلفته ؛ واااااااي.. ديدم داره بي‌حال مي‌شه . نگاهم رفت سمت مرجان كه داشت مارو نگاه مي‌كرد و با چوچولش بازي مي‌كرد . همين طور كه عقبو جلو مي‌رفتيم ديد كيرم خيس شد . فكر كردم ابم اومد ولي فهميدم كه مژگان ارگاسم شده و بي حال رو تخت آروم گرفت . كيرمو درآوردم . مرجان اومد . مژگانم پشت سرش اومد . دو تائي افتادن جون كير ما . مرجان تخمامو مي‌كشيد و مي‌كرد تو دهنش . مژگانم كيرمو مي‌خورد كه احساس كردم داره آبم مياد . كيرمو در آوردم دادم دستشون . يه‌كم مالوندنش تا آبم پاشيد رو سينه و صورتشون . بعد از هم لب گرفتيمو رفتيم حمومو اومديم مثل جنازه ولو شديم رو تخت تا خود صبح . صبح كه بيدار شدم ديدم مرجان رفته حموم و مژگان داره ريختو پاش ديشبو جمع مي‌كنه . ديد بيدار شدم گفت: « داود بيدار شدي ؟ » اومد طرفم يه لب جانانه گرفتيم و پاشديم اتاق خوابو جمع و جور كرديم .
از ۱۰ سالگي يعني وقتي كه كلاس چهارم دبستان بودم ، زناي فاميلمونو ديد مي‌زدم و جلق مي‌زدم . اما موضوعي كه مي‌خوام بگم ، مربوط مي‌شه به وقتي كه من تو دوره دبيرستان بودم . من يك دخترعمو دارم به اسم "عسل" كه الان ۴۰ سالشه . اما اون موقع حدوداً ۳۰ سالش بود . تقريباً تمام زناي فاميلو من از بچگي مشت و مال مي دادم . چون هم سنم كم بود و هم بلد بودم چه طوري بايد مشت و مال بدم . عسل هم يكي از مشتريهاي پر و پا قرص من بود . هر چند كه عسل خيلي چاق بود ولي پر و پاچه تراشيده‌اي داشت . هميشه موقعي كه مي‌خواستم بمالمش مي رفتم سراغ ماهيچه‌هاي خوشگل ساق پاش . ولي اون چون وزنش زياد بود و كمر درد داشت ، از من مي‌خواست كه كمرشو براش بمالم . خلاصه يك بار كه خانواده ما و عموم اينا با هم رفته بوديم ويلاي عموم ، اتفاقي افتاد كه هيچوقت يادم نميره .
موضوع از اين قراربود كه بابام و عموم و شوهر عسل با هم رفته بودن بيرون . ما هم (من و برادرم و مامانم و زن عموم و عسل) جلوي تلويزيون ولو شده بوديم . بعد ازچند دقيقه عسل رفت توي يكي از اتاق‌ها كه بخوابه . من هم كه حوصله‌م سررفته بود ، تصميم گرفتم برم تو آب . رفتم توي اتاق مايو بپوشم كه ديدم ساكم نيست . با صداي بلند پرسيدم :
- مامان ساكم كجاست ؟
- نمي دونم . اگه اونجا نيست تو اون يكي اتاقه .
با غرغر كردن اومدم بيرون تا برم توي اون يكي اتاق كه مامانم گفت :
- عسل اونجا خوابيده آروم برو . سر وصدا نكنيا ...
گفتم باشه و درو آروم باز كردم . عسل روي تخت و پشت به در ، يه‌وري خوابيده بود . يه پيراهن بلند قرمز پوشيده بود كه تا وسطاي رونش بالا رفته بود . آروم آروم رفتم به سمت كمد كه مايومو بپوشم . كمدهاي اونجا انقدر بزرگ بود كه همه لباساشونو توي كمد عوض مي‌كردن . منم رفتم تو كمد كه مايومو از توي ساك در بيارم و بپوشم . اما وقتي زيپ ساكو باز كردم عسل يه تكوني خورد و گفت :
- كيه ؟
- منم .
- اونجا چيكار مي كني ؟
- مي خوام مايومو بپوشم .
- ميخواي بري تو آب ؟
- آره .
- خب اول بيا اين كمر منو ماساژ بده بعد برو تو آب .
لامسب بازم درد گرفته ...
با بي ميلي گفتم باشه . چون اصلاً حوصله زور زدن نداشتم . بعد از تو كمد اومدم بيرون و رفتم سمت تخت . عسل برگشت به پشت خوابيد و آماده شد تا من بمالمش. منم طبق معمول از سر شونه هاي گوشتالوش شروع كردم به ماليدن . كم‌كم رسيدم به پشتش و باز هم طبق معمول در حين ماليدن سعي مي كردم لباسشو توي مشتم جمع كنم كه بياد بالاتر . اونم مثل بقيه زناي فاميل اول به روي خودش نمي آورد تا شايد من از رو برم . ولي بعد از يكي دوبار با دست دامنشو درست مي‌كرد . ولي من بازم به صورت خيلي طبيعي لباسشو تو مشتم جمع مي كردم تا پاهاشو لخت كنم . هميشه هم من پيروز مي‌شدم چون اين كارو از بچگي مي‌كردم و اونا هم فكر می‌کردن من منظوري ندارم .
اين دفعه هم همينطور شد و من لباس عسل رو تقريباً تا نزديكاي كونش بالا كشيده بودم . كيرم راست شده بود . كمر ماليدن رو بي‌خيال شدم و رفتم سراغ مچ پا . يه ذره كه مچ و ساق پاشو ماليدم ديدم ، هيچ عكس‌العملي نشون نمي‌ده . صداش كردم ولي در جوابم فقط گفت : "ممم" . فهميدم داره خوابش مي‌بره . چند دقيقه ديگه ماليدمش و كم‌كم شروع كردم به دستمالي كردن پاهاش . آروم آروم يه دستمو روي رونش مي‌كشيدم و با دست ديگم با كيرم ور مي‌رفتم . خيلي حشري شده بودم چون هيچوقت با پاهاش ور نمي‌رفتم . حتي دو سه دفعه تا بيخ رونشو هم ماليده بودم ولي ور نرفته بودم . كلم داغ داغ شده بود . از طرفي كيرمو هم مي‌ماليدم كه خيلي بهم حال مي‌داد . سرمو خم كردم و شرت مشكيشو ديدم . داشتم ديوونه ميشدم .وسوسه شده بودم كه براي اولين بار به كونش دست بزنم . ولي مي‌ترسيدم كه بقيه بيان تو و منو ببينن . اونوقت ديگه ماليدن ها هم تعطيل مي‌شد .
آروم بلند شدم رفتم از لاي در نگاه كردم . ديدم برادرم جلوي تلويزيون خوابيده واز مامانم و زن عموم خبري نيست . از اتاق رفتم بيرون و دنبالشون گشتم . ديدم توي اون يكي اتاق هردوشون خوابيدن . نفس راحتي كشيدم و زود برگشتم پيش عسل . هنوز به همون حالت خواب بود . يواش يواش دستمو بردم جلو و گذاشتم روي رونش . كيرم داشت گزگز مي‌كرد . دستمو بردم بالاتر و رسوندم به كونش . با كناراي كونش كه شرت روش نبود ور رفتم ولي آروم كه نشدم هيچ ، بيشترم حشري شدم . دلو زدم به دريا و دستمو كردم زير شرتش . چشمتون روز بد نبينه . دست زير شرت كردن همانا و از ترس مردنم همان . چون تا دستمو كردم زير شرت عسل ، گفت :
- پس تو هم داري مرد می‌شی !
نمي دونم چه جوري دستمو كشيدم بيرون و لباسشو درست كردم . فقط يادمه بلافاصله گفتم :
- خسته شدم از بس ماليدمت !
- خره ! كي تا حالا از ماليدن و ور رفتن با يه زن خسته شده كه تو ميگي خسته شدم ؟
- آخه مي خوام برم تو آب .
- باشه دستت درد نكنه ، خيلي چسبيد . البته ماليدنتو مي‌گم نه ور رفتناي دستي بعدشو !
تازه فهميدم كه اصلاً خواب نبوده و مي خواسته ببينه من چي كار مي‌كنم . كلي خجالت كشيدمو پا شدم رفتم تو كمد كه مايومو بپوشم . لباسامو درآوردم كه مايومو بپوشم ولي اونقدر حشري شده بودم كه ديدم ديگه نمي‌تونم تحمل كنم . براي همين شروع كردم به جلق زدن . مطمئن بودم ۳۰ ثانيه با كيرم وربرم ، آبم مياد . ولي تا شروع كردم به جلق زدن عسل گفت :
- مگه لباس عروس تنت مي‌كني كه اينقدر طولش مي‌دي ؟
نمي‌دونستم چه گهي بايد بخورم ! از يه طرف كيرم گزگز مي‌كرد . از يه طرف نمي‌تونستم جلق بزنم و از همه بدتر كيرم گونده شده بود و خيلي ضايع بود اگه عسل مي‌ديد . بالاخره مايومو پوشيدم و پيراهنمو گرفتم جلوم و رفتم از كمد بيرون كه عسل گفت :
- عروس خانم اين چيه گرفتي جلوت . مگه مايو نپوشيدي ؟
- چرا !
- مي‌ترسي من از روي مايو شونبول تازه كارتو ببينم !؟
با خجالت يه خنده كردم و پيراهنمو انداختم تو كمد . كيرم كه از مدل كيرهاي سر‌پائينه عين مار تو مايوم چنباتمه زده بود . انصافاً هيچوقت كيرمو انقدرگونده نديده بودم ! ولي عسل با تمسخر گفت :
- اين فسقليو از من قايم مي‌كردي ! اين كه هنوز دودوله ! فقط مي‌توني باهاش جيش كني !
خيلي شاكي شده بودم . با پروئي و در عين حال با خريت گفتم :
- اختيار دارين . اين كه شما مي بيني ۵ ، ۶ ساله كاراي ديگه‌م مي‌كنه !
- مثلاً چه كاري ؟
- خوب ديگه...
- بيا جلو ببينم آقاي عرب !
كف كرده بودم . پاهام قفل شده بود . با ترس و لرز رفتم جلو و عسل دستشو گذاشت روي كيرم . احساس كردم همين الان آبم مياد . خودمو سريع كشيدم عقب . خنده‌ش گرفت و گفت :
- چيه ، ترسيدي جيش كني ؟!
منم خنديدم ولي خنده‌م عصبي بود . گفت :
- مامانم اينا خوابن ؟
- آره
- پس بذار ببينم چقدر مرد شدي !
پا شد نشست و منو كشيد سمت خودش و دستشو كرد توي مايوم . باورم نمي‌شد .داشتم از شدت هيجان و اضطراب سكته مي‌كردم كه گفت :
- چه نبضي هم داره !
بعد مايومو كشيد پائينو يه نگاه به كيرم انداخت و گفت :
- بدم نيست ! سرشم كه پائينه ! جون ميده واسه تو كون كردن !
و بعد شروع كرد به ور رفتن . ولي من كاملاً گيج شده بودم . عين كس‌خلا فقط به دستاي ظريف و ناخوناي بلند و جيگري رنگ عسل و كير خودم نگاه مي‌كردم . نمي‌دونم چقدر طول كشيد ولي فكر كنم ۱ دقيقه هم كمتر شد كه ديدم اون لذت هميشگي رو با شدت چند برابر حس كردم . چشامو بستم تا بيشتر حال كنم . وقتي چشامو باز كردم ، ديدم آبم تا روي بالش عسل هم ريخته . حداقل نيم متر فاصله بود . شلِ شده بودم و هيچ حرفي هم به ذهنم نمي‌رسيد كه بخوام بگم . بعد ديدم عسل دوباره كيرمو گرفت تو دستش . با تعجب نگاش كردم ولي تعجبم بيشتر شد .چون ديگه اون قيافه‌اي كه منو مسخره مي‌كرد و با شوخي باهام حرف مي‌زد جلوم نبود . حالت چشاي عسل كاملاً عوض شده بود . فهميدم خودشم حشري شده . يه ذره با كيرم ور رفت و بعد شروع كرد به ساك زدن . حال خودم داشت بهم مي‌خورد . چون آبم روي كيرم و تخمام مونده بود ولي عسل راحت كيرمو مي‌خورد . دست چپش هم كه آب كيري شده بود رو كرد تو شرتش . بعد از چند ثانيه شرتشو كشيد تا زانوش پائين . كسش خيلي پيدا نبود چون هنوز لباسش روش بود . با دستم لباسشو يه ذره زدم بالاتر كه كسشو ببينم . كسش يه ذره پشم داشت ولي پشمالو نبود . داشتم خل مي‌شدم . با ديدن اون صحنه‌ها دوباره احساس كردم كيرم داره بزرگ مي‌شه . عسل در حال خوردن كيرم ، هم با كس خودش ور مي‌رفت و هم با تخماي من . من كه دوباره حشري شده بودم ، آروم گفتم :
- مي‌خواي بكنمت ؟
- تو تا حالا تو كُس كَسي كردي ؟
- نه !
- كاندوم داري ؟
- نه !
- پس نكني بهتره !
- چرا ؟
- آخه مي‌ترسم نتوني خودتو كنترل كني و آبتو بريزي توم . ما هم اينجا كاندوم ديگه نداريم . ديشب تموم شد والا بهت مي دادم .
- من قول مي‌دم درش بيارم كه توت نريزه .
- اگه نتوني چي . به جاش من قول مي دم تو تهران هر وقت خواستي بيايي پيشم كه با هم حال كنيم .
اينو گفت و دوباره شروع كرد با كس خودش و تخم من ور رفتن و كير منو خوردن . من كه حالم گرفته شده بود يه ذره طول كشيد تا دوباره راست كنم ولي تا من راست كردم ، عسل كيرمو از دهنش در آورد و تخمامو ول كرد و دمر (رو به تخت) خوابيد . دوتا دستشو برد زير خودش و شروع كرد با خودش ور رفتن . من هاج و واج مونده بودم كه چيكار كنم . يهو تصميم گرفتم برم سراغ كونش . پريدم رو تخت وكيرمو كه آب دهني هم بود گذاشتم دم سوراخ كونش . ولي هرچي زور مي زدم ، تو نمي‌رفت . بعد خود عسل كه فكر كنم داشت آبش مي اومد با يه دستش كيرمو گرفت و سرشو مالوند به كسش . يه دفعه چنان قلقلكي رو سر كيرم احساس كردم كه ضعف كردم . بلافاصله عسل همون دستشو به سوراخ كونش هم ماليد و گفت :
- بكن تو كونم تا لزجه !
منم سر كيرمو گذاشتم روي سوراخ كونش . يه فشار دادم ولي فقط سر كيرم رفت تو . بعد چند بار عقب جلو كردن ، كيرم تا ته رفت تو كون عسل . عسل هم دوباره با دو تا دستاش مشغول ور رفتن با خودش شد . هنوز ۱۰ بار تلمبه نزده بودم كه عسل دهنشو گذاشت رو بالش كه صداش بيرون نره و شروع كرد به آه و ناله . بعد هم خودشو شل كرد و بلافاصله هم آب من تو كونش اومد . دورتا دور سوراخ كونش آب كيري شده بود . ديگه جداً داشتم از حال ميرفتم و اصلاًنمي تونستم رو دستام بمونم . خودمو انداختم رو عسل . يكي دو دقيقه بعد عسلمنو زد كنار و بدون اين كه كونشو پاك كنه شرتشو كشيد بالا و گفت :
- آقاي عرب پا شو كه اگه كسي بياد آبروي جفتمون رفته .
با هر جون كندني بود پا شدم و مايومو كشيدم بالا و گفتم :
-مرسي .
خنديد و گفت :
- ولي عجب شونبولي داري ! قالب كونه...
سال ۶۵ بود و من ۱۷ ساله بودم و كلاس دوم دبيرستان. اطراف مدرسه ما چند تا مدرسه دخترانه بود كه يك ساعت قبل از ما تعطيل مي‌شدند . براي همين هم معمولا با دوستام يك ساعت زودتر از مدرسه فرار مي كرديم تا از دختر ها سان ببينيم . آنروز زنگ آخر مطابق معمول سعي مي‌كرديم يك جوري از مدرسه جيم بشيم . ولي نمي‌شد . دبير آن ساعت كليد كرده بود و به هيچكس اجازه خروج از كلاس رو نمي‌داد . ناچار صبر كردم تا مدرسه تعطيل شد و با دوستام به سمت ايستگاه تاكسي‌ها رفتيم . يه گله‌ي ۵ - ۶ نفري از دختر هايي كه ظاهرا كلاس فوق العاده داشتند تو ايستگاه ايستاده بودند . يكي از آنها خيلي خوشگل و ناز بود و نگاه همه ما رو به خودش جلب كرده بود . ديگه قضيه رقابت و پوز زني بود . بايد هرجور شده تورش مي‌كردم . با كمي خوش شانسي اين من بودم كه توي تاكسي كنارش نشستم . تا به مقصد برسيم ، تلفنم را بهش دادم و ازش خواستم همان موقع به من زنگ بزند . توي خانه ، پاي تلفن نشسته بودم و ناهار مي‌خوردم . قيافه‌اش از ذهنم نمي‌رفت . قد بلند و ظريف ، چشمهاي عسلي و لبهايي به سرخي سيب . پوستش سفيد بود و اهل آرايش هم نبود . معصوم و ناز . توي اين فكرها بودم كه تلفن زنگ زد .
- جانم ، بفرماييد
- الو...
صدايش خيلي قشنگ بود . يه حالتي در صدايش بود .
- بفرماييد خواهش مي‌كنم
- آقا فرشاد ؟
- خودمم
- من كيميا هستم . الآن تلفنتون رو به من دادين . خواستم ببينم كاري داشتين؟
هول شده بودم . واقعا چكارش داشتم ؟ به هر زحمتي بود مخش را زدم . قرار فردا را گذاشتيم . قرار بود فرداش توي مدرسه‌شان جلسه اوليا و مربيان باشد . براي همين تعطيل بود . ولي به خوانواده‌اش چيزي نگفته بود و مي‌خواست بره خانه دوستش كه تصادفا تنها هم بود . قرار شد بريم توي كوچه ها قدم بزنيم . اما سر خر داشتيم! دوستش. تلاشم براي گرفتن ماشين بابا براي صبح فردا بي‌نتيجه بود . تازه اگر مي‌فهميدند مي‌خواهم مدرسه نروم ، كلي بد مي‌شد . با شهروز ، يكي از دوستهايم كه پدرش يك ماشين ژاپني قراضه برايش خريده بود قرار صبح را گذاشتم . راضيش كردم ، در ازاي دوستي با ليلا ، دوست كيميا . صبح فردا رسيد و ما هر چهارتايي رفتيم به كوچه‌هاي خلوتي كه نزديك خانه ليلا اينها بود . يك ساعت نگذشته بود كه همه با هم صميمي و يكرنگ شده بوديم . انگار سالهاست همديگر را مي‌شناسيم . گپ و شوخي و خنده فضاي ماشين را پر كرده بود . قرار شد ليلا بيايد جلو پهلوي شهروز و من بروم عقب و كنار كيميا بنشينم . وقتي پياده شدم ، در فاصله ۱۰ - ۱۵ متري ماشين ، گروهبان گشت موتور سوار كلانتري را ديدم كه بر و بر ما را نگاه مي‌كرد . با پياده شدن من ، مرا صدا كرد . با ترس و لرز به طرفش رفتم . اخم كرد و يك كشيده محكم به صورتم زد .
- اينها كين ؟
- نوكرتم جناب سروان ، آبرومونو نبر . فدات شم ...
- گفتم كين كره خر !
- بخدا تازه آشنا شديم . نمي شناسم !
- ببرمت منكرات ؟ پدر همه تونو در بيارم ؟
- نه داداش . مخلصتم . شما آقايي . شما تاج سر مايي . شما از صبح تا شب براي امنيت ما زحمت مي‌كشي ...
- خوبه ، خوبه ... چرا دستت رو از جيبت در نمياري؟
دستم را با دو تا اسكناس صدي كه همه داراييم بود ، از جيبم درآوردم . دستش را گرفتم و گفتم
- آقايي كن جناب سروان ، فكر كن داداش كوچيكت . ما رو نبر .
گروهبان كه هم دو سه درجه ترفيع گرفته بود و هم خش‌خش صدي‌ها رو تو دستش حس مي‌كرد نگاهي به ماشين كرد . چند‌تا از گره‌هاي ابروشو باز كرد و آروم گفت
- دختر ها بايد برن . الآن !
- چشم . خيلي مخلصيم ...
با عجله به سمت ماشين كه همه نگران از توش ما رو نگاه مي كردن دويدم . دخترها رفتند . كيميا تو لحظه آخر آدرس ليلا را به من داد . با شهروز رفتيم به طرف كوچه ليلا اينها . چند دقيقه بعد ليلا و كيميا آمدند . ليلا درب خانه شان را باز كرد و رفت تو . كيميا هم نگاه قشنگي به من انداخت و رفت داخل . از ماشين پياده شدم و به سمت درب خانه رفتم . درب باز بود . به آرامي وارد پاركينگ شدم . كيميا در پاركينگ ايستاده بود ، تنها . روبروي همديگر ايستاده بوديم ، سكوت . فقط نگاهش مي‌كردم . قلبامون خيلي تند مي‌زد . بعد از سه دقيقه پرسيدم
- كاري نداري فعلا ؟
- نه ، مرسي كه اومدي ...
دستم را جلو بردم كه باهاش دست بدم . دستش را گرفتم . نمي‌دونم خودم جذب شدم يا اون دستمو كشيد . بي اختيار فاصله‌مان كم شد . به آرامي بوسيدمش . گوشه لبش را . كشيده شدن دست من كه توي دست او بود يك توفيق ديگر هم نصيبم كرد . ساعد دستم ، براي يك لحظه با سينه او تماس پيدا كرد . فكر كنم هر دو سرخ شده بوديم . بوسه من حتي ۲ ثانيه هم طول نكشيده بود . به سرعت خداحافظي كردم و با ماشين شهروز به طرف خانه خودمان حركت كرديم . وقتي به خانه رسيدم تلفن داشت زنگ مي‌زد . خواهرم گوشي را برداشت . چند بار گفت الو... بعد تلفن را قطع كرد . پرسيدم
- كي بود ؟
- قطع كرد . چي شده زود اومدي؟
- معلم نداشتيم . كلاس تعطيل شد .
كنار تلفن نشستم و خودمو مشغول درس خواندن نشان دادم .
- حداقل لباستو عوض مي‌كردي
جوابي ندادم . تلفن دوباره زنگ زد . خودش بود .
- مي‌توني بياي اينجا ؟
- الآن ؟
- آره ...
- كجايي ؟
- خونه ليلا ؟
- نه ، خونه خودمون .
- تنهايي ؟
- آره .
بسرعت به طرف در رفتم . به خواهرم گفتم معلممون برگشته. صبر نكردم ببينم باور كرد يا نه . با يه تاكسي فاصله خونه خودمان تا خانه كيميا را طي كردم . دل توي دلم نبود . من و كيميا تنها ! چي بايد به هم مي‌گفتيم ؟ قلبم دوباره تند مي‌زد . حتما قلب او هم همينطور شده بود . زنگ زدم . درب با آيفون باز شد . بدون سئوال و جواب . درب را هل دادم و رفتم تو . كنار آيفون ايستاده بود . قشنگ و طناز . يك تي‌شرت معمولي و يك شلوارك لي . موهاش قهوه‌اي بود . قهوه‌اي روشن . موهاشو روي سرش بسته بود . براي همين قدش بلندتر به نظر مي‌اومد . واقعا تيكه‌اي بود .
- سلام .
- سلام شازده ، خوش اومدي ...
- كي ميان ؟
- مي‌ترسي ؟
- آره ، كجان ؟
- خونه خاله . قراره من هم بعد از مدرسه برم اونجا . يكي دو ساعت ديگه وقت دارم .
همانطور كه حرف مي‌زديم ، همه جاي خونه رو به من نشون مي‌داد . قلبم به شدت مي‌زد . اولين بار بود كه با يك دختر ، اونم به اين خوشگلي ، تنها مي‌شدم . كنار پنجره اتاق پدر و مادرش ايستادم . اونم روي عسلي ميز توالت مادرش نشست . كم‌کم آرامش پيدا مي‌كردم . درست پشت سرش روي لبه تخت نشستم . تمام سلولهاي بدنم پرمي‌زد براي اينكه يكبار ديگه ببوسمش . ولي مي‌ترسيدم . مي‌ترسيدم كه از دستش بدم . نوك انگشتام يخ كرده بود . انگشتم را فرو كردم لاي موهاش . بدون اينكه برگرده از تو آينه بهم لبخند زد . كمي جرات گرفتم .
- موهامو بهم نريزي ؟
- كيميا ؟
- جانم ؟
- من مي‌ترسم .
- از چي ؟
- از تو .
- چرا؟
- نمي‌دونم .
- تو زيادي خوشگلي .
- مگه خوشگلا آدمخورن ؟
- نه ، ولي ...
- از چي مي‌ترسي؟
- مي‌ترسم ببوسمت ...
يك دفعه برگشت . انگشت اشاره اش را روي لبام گذاشت .
- نمي‌خوام از اين حرفا بزني . من دوس دارم فقط ببينمت و باهات حرف بزنم . فهميدي ؟
مچ دستش را به آرامي گرفتم . آرام آرام دستش كاملا توي دستهام قرار گرفت . پرسيدم
- پس چرا امروز گذاشتي ببوسمت ؟
- من نخواستم منو ببوسي
- ازم بدت اومد؟
- ... نه ، فكر نكنم .
- اگه دوباره ببوسمت ازم بدت مياد ؟
- ...
نگاهش را به زمين دوخته بود . دستهايش را رها كردم و بازوهاشو گرفتم . او را روي خودم كشيدم و بوسيدمش . مقاومتي نه چندان زياد كرد و ... خودش هم به بوسه‌ام جواب داد . لبهامون توي هم قفل شد . وزن بدن كوچولو و لطيفش رو روي بدنم حس مي‌كردم . دو تا دستهام دور گردنش بود . كمي غلطيدم . كنارم بود و لبامون همچنان روي هم . يكي از دستهام رو به پهلوش كشيدم و بالا آوردم . بدون اينكه اونقدر فشار بدم كه تي شرتش هم بالا بياد . دستمو آوردم تا زير بغلش . بازوشو جمع كرد و خواسته يا ناخواسته باعث شد دستم روي سينه‌اش قرار بگيره . با دستهاش سرمو بالا آورد و لباشو آزاد كرد .
- فرشاد ؟
- جانم ؟
- چيكار مي‌خواي بكني ؟
- هيچي بخدا ...
- دوسم داري ؟
- آره ديوونه ...
- من مي‌ترسم .
- منم .
- بيا بس كنيم .
- نه ...
با بوسه هاي مكرر گردنش رو بوسه باران كردم . گردنش خيلي لطيف بود . دستم رو روي پهلوش بردم پايين و اينبار همراه با تيشرتش آروم كشيدم بالا . دوباره بازويش را جمع كرد . سوتين نداشت . با انگشتم نوك سينه اش را كمي ماليدم . ناليد
- آه ...
- بسه .
- نه .
ناله‌هاش بيشتر تحريكم كرد . زانوم كه بين دو تا پايش بود كم كم بالا اومد . با بازكردن پاهايش راه را براي پاي من باز مي‌كرد . زانوم تا بالاترين حد بالا اومد . خودش هم سعي مي‌كرد بيشتر به زانوم بچسبه .
- آه ... ترو خدا بسه .
- نه ...
تي‌شرتش بدون هيچ مقاومتي دراومد . پوست سينه‌هاش صورتي‌تر از صورت سفيدش بود . نوك سينه‌هاش ريز بود و زير زبونم بازي مي‌كرد . زبونم كم‌كم رفت پايين تا نافش . ولي اون منو كشيد بالا روي خودش . حال من خيلي بد بود . شلوار لي تنگم خيلي به كيرم كه داشت مي‌تركيد فشار مي‌آورد . همينجور از پشت شلوار كيرم رو روي كس نرمش گذاشتم .خودش هم كمك مي‌كرد . با يك دستم سعي كردم دكمه شلوارش رو باز كنم .
- نه ... من مي‌ترسم .
- كاري نمي‌كنيم ، كيميا ...
- من مي‌ترسم ... تو رو خدا .
- نترس ، به شرفم قسم .
- ...
- بخدا قول مي‌دم .
- بهت اعتماد كردما ...
با سر تاييد كردم . با يك حركت هم دگمه شلواركش باز شد و هم زيپش . زبونم سينه‌هاشو مي‌خورد و انگشتم كس تپل و صافش رو از روي شورت نوازش مي‌كرد . منو گرفته بود و ول نمي‌كرد . گاهي كه چشمهاش باز مي‌شد ، برق عجيبي توش موج مي‌زد .
- قول دادي ها ...
- مي‌دونم عزيزم .
- فرشاد ؟
- جان فرشاد ؟
- من پاتو مي‌خوام .
- چي؟
كمي طول كشيد تا منظورش رو فهميدم . اون هم وقتي كه دستش رو برد توي شلوارم . به سرعت لخت شدم . شلوارك و شورت او را هم پايين كشيدم . پاهامو بين پاهاش گذاشتم . چشماش بسته بود . كيرم رو جلوي سوراخ لزج و داغش گذاشته بودم . دستهاش دور شونه‌هام بود . كيرم داشت جذب مي‌شد . چشمهاش رو يك لحظه باز كرد . با نگاهش التماس مي‌كرد . نه ، اشتباه نمي‌كردم . التماس مي‌كرد كه قولم رو بشكنم . خودمو دعوت كردم داخل . كيرم داغ شد . جيغ كوچكي زد . ولي منو گرفته بود كه فرار نكنم . به آرومي تلمبه زدم . كس تنگش لذت دنيا رو بهم داد . پاهاشو بازتر كرد . عرق كرده بودم . بوي عجيبي مي‌داد . بعدها با اين بو آشناتر شدم . بوي زن در حال ارضاء شدن . ناخنهايش توي گوشت تنم فرو رفته بود . داشتم ارضاء مي‌شدم . هرچي سعي كردم نتونستم بكشم بيرون . طلسم شده بودم . ارضاء شدم . همان تو . فقط ۵ دقيقه بعد بود كه از خون روي تخت فهميدم که دوماد شده م .
اون روز خيلي كارم زياد بود . از دانشگاه اومده بودم سر كار و سركار هم اون قدر كار داشتم كه مجبور بودم تا دير وقت بمونم . ديگه همه رفته بودن و من هم كارهامو تموم كرده بودم و يه نگاهي به چند تا سايت سكسي كردم و داشتم كارهام رو جمع مي‌كردم كه برم خونه . يه دفعه ياد يه آهنگ افتادم و شروع كردم به زمزمه كردن . وسط آهنگ يه جمله بود كه مي‌گفت يكي مياد من ميدونم... و من در حين زمزمه يه دفعه قافيه شعر رو درست كردم و باهاش مي‌خوندم كه يكي بياد منو بگاد...و همينطور داشتم زمزمه مي‌كردم و ميزم رو جمع مي‌كردم كه يه دفعه سرم رو آوردم بالا و ديدم كه يه ارباب رجوع با چشماي قهوه‌اي و قد بلند با لبخند داره به من نگاه مي‌كنه . يه دفعه هول شدم و سريع گفتم كه بفرمايين . گفت : من با شما كار داشتم ولي مثل اين كه كار شما واجب تره . متوجه منظورش نشدم ، گفتم : چه كاري ؟! گفت : همين شعري كه مي‌خوني . خواستم عكس‌العمل نشون بدم ولي تا توي چشماش نگاه كردم يه لرزي توي سينه‌م افتاد كه ديدم حيفه پسر به اين خوشگلي رو ازدست بدم . ولي نتونستم چيزي بگم و فقط نگاهش كردم . اونم دست من رو گرفت و از پشت ميز به سمت خودش كشيد . بعد هم همونطور كه هاج و واج توي بغلش بودم منو به سمت در كشيد و در رو بست و لباش رو گذاشت روي لبم و شروع كرد با عجله دو تا از دكمه هاي مانتوم رو باز كرد و دستش رو برد روي سينم و شروع كرد به ماليدن و خودش رو به من چسبوند و كيرش رو فشار داد به كسم . بعد دستش رو آورد پايين و زيپ شلوارم رو كشيد پايين و دكمه شلوارم رو هم باز كرد . بعد زيپ خودش رو كشيد پايين و كيرش رو در آورد و از لاي زيپ شلوارم گذاشت لاي پام . تا داغي كيرش رو روي كسم حس كردم تمام بدنم لرزيد . ولي از اين كه يه وقت نگهبانها بيان و توي اين وضع ما رو ببينن خيلي مي‌ترسيدم . گفتم : الان كسي مياد . اونم در رو قفل كرد و گفت : اگه كسي اومد صدامون درنمياد تا بره ؛ و شلوارم رو تا زانو كشيد پايين و منو برگردوند . حالا روي من به ديوار بود و سينه هام به ديوار چسبيده بود . اونم كيرش رو گذاشته بود لاي پام من . يه كم باسنم رو دادم عقب تا كيرش خوب به وسط كسم ماليده بشه . كيرش با آب كسم خيس شده بود . خواست بكنه داخل كسم كه بهش گفتم من دخترم . گفت : يعني فقط لا باشه ؟ منم با ناز گفتم : نميدونم ؛ و يه كم باسنم رو بيشتر به عقب دادم . اون هم كيرش رو گذاشت دم كونم و به آرومي فشار داد . تا اون وقت نفهميده بودم كه اندازه كيرش چه قدره و به محض اين كه فشارش رو دم كونم حس كردم فهميدم كه اگر منو پرم كنه حتما پاره مي‌شم . از فكر اين كه اين كير بره داخل كونم داشتم از خوشي پر در مياوردم . آخه من درد فشار كون دادن رو خيلي دوست دارم . كيرش رو آروم آروم مي‌كرد توي كونم و من از درد لبام رو گاز مي‌گرفتم و دستام رو به ديوار فشار مي‌دادم كه از درد فرياد نكشم . وقتي همه كيرش رو داخلم فرو كرد ازدرد قرمز شده بودم . خيلي خوب بود . حتي وقتي براي بار اول كون مي‌دادم ، اين قدر درد نداشت . ولي اين درد رو از همون بار اول دوست داشتم . ولي مي‌دونستم كه گشاد نميشم . آخه كون من يه خاصيت خوبي داره ؛ فقط كافيه يك ساعت از كون دادنم بگذره تا دوباره كونم جمع بشه و به همون حالت اول در بياد . حتي اگه بزرگ‌ترين كير دنيا تو كونم رفته باشه ، بعد از يه ساعت با كوچكترين كير دنيا هم باز كونم درد مي‌گيره . ولي در اين كير يه چيز ديگه بود . اونقدر به من حال داد كه ديدم داره آبم كنده مي‌شه . اونم داشت حركاتش رو تندتر مي‌كرد تا اين كه گفت داره آبم مياد . گفتم بريز داخل كونم . آخه من فشار گرم آب رو توي كونم خيلي دوست دارم . يه دفعه حس كردم كه داخلم گرم شد و گرما و فشار آبش رو داخل خودم حس كردم . آب منم كنده شده بود . خيلي وقت بود كه كسي سرپايي من رو نكرده بود . آخرين بار وقتي ۱۵ سالم بود پسر همسايمون توي شهر خودمون توي زير زمين سرپايي لاي پام گذاشته بود و اين اولين باري بود كه كسي سرپايي اونم بدون اين كه دولا بشم كيرش رو توي كون من مي‌كرد . اون قدر خوب بود كه همون موقع تصميم گرفتم هميشه سرپايي كون بدم . مانتوم رو انداختم پايين و بدون اين كه شلوارم رو بكشم بالا دكمه هام رو بستم و با احتياط از اطاق اومدم بيرون . كسي توي راهرو نبود . بهش گفتم خوب سريع برو و خودم هم رفتم دستشويي و خودم رو تميز كردم و آرايش كردم و از محل كارم اومدم بيرون . خيلي جالب بود ؛ تا يك ساعت پيش فكر مي‌كردم كه امروز بدترين و سخت‌ترين روز زندگيم بوده والان آرزو مي‌كردم كه كاش هر روز مثل امروز باشه ...